مقدمات یک عملیات قسمت٩۶ که نشست تنها جواب سلامش را شنید و سکوتی غیر منتظره فضا را پر کرد.✨ قهر نبودیم ولی همین که می دیدیم ما را تنها گذاشته و فراموش کرده خیلی کم توقعی مان شده بود⚡️. دل و دماغ حرف معمولی را هم نداشتیم چه برسد به شوخی و مزاحی😆 که کار همیشه ما بود. خیابان های شلوغ تهران که برای ازدحام و ترافیک,روز و شب🌗 را نمی شناخت در سکوتی سرد طی شد و در سه راه افسریه که برای ما آخر تهران بود 🌷 سکوت را شکست و گفت:"من که می دانم شما چتونه,به آقای انصاری گفتم شما رو هم هماهنگ کنه ولی صلاح ندونست.🌟 گفت شاید بعدا بشه کاری کرد. راست می گفت,محال بود این قدر تنها خور باشد و قسمت ما نبوده که امام رو ببینیم.🍃 برنامه های روزانه امام آن قدر دقیق و کنترل شده بود که پشت هر تصمیمی یک مصلحت خوابیده بود.💫 برای این که یخ ها را باز کند محکم به پشت من زد و گفت:"جواد!عروس راه می بری؟ گاز بده.🚌 ساعت⌚️ دو باید ما رو برسونی مشهد فهمیدی؟ ادامه دارد... 📚خاطرات جاوید ✍سیدعلیرضامیری @mahmodkaveh