#جاده_سرنوشت
🔹قسمت۱۵۰
دژبان قرارگاه به وسیله تلفن قورباغه ای ☎️ با اطاق فرماندهی تماس گرفت و بعد هم ما را به داخل مقر هدایت کرد. در حالی که با انگشت ساختمانی رانشان می داد👈 با لهجه قشنگ آذری گفت:" برادر بروجردی اونجا ایستاده،کنار دیواره."🌱
کنار ساختمان رفتم و همراه ناصر و
#محمود با بروجردی احوال پرسی کردیم.او با محبت و مهربانی تک تک ما را در آغوش گرفت و خوش آمد گفت و بعد هم در حالی که با
#محمود حرف می زد به طرف اطاق رفت.🌿
من هم به طرف ماشین🚗 برگشتم تا زمانی که آنها از جلسه برمی گردند، کسری خواب😴 شب قبل را جبران کنم.🍃
ناصر که در عقب ماشین🚘 را باز کرده بود تا مدارک و نقشه ها را بردارد،رو به من گفت:" جوادجان! چه کار می کنی راه بیفت بریم تو."🍀
من که مشغول خواباندن صندلی💺بودم گفتم:" من کجا بیام؟اونجا اطاق جنگه مال شما و
#محموده،من که راننده شمام."🌾
ادامه دارد.......
📚خاطرات جاوید
✍سید علیرضا میری
@mahmodkaveh