خون برف از چشم من 9⃣ گفت:فکر کردم به شما گفته که دارد این طور سریع می رود.✨ گفتم:جان به لب شدم.😔بگویید دیگر. گفت:از منطقه جنگی تماس☎️ گرفتند گفتند زود باید بیاید. شرمنده گفت: فکر کردم به شما گفته.🌟 گفتم:دیگر عادت کرده ام. گفت:نیامد لااقل از پدر و مادرش خداحافظی کند.✋ گفتم:آنها هم عادت کرده اند. گفت:می خواهید برسانم تان؟ گفت:این راه هم عادت کرده فقط من و زهرا را با هم ببیند.✨ گفتند آن شب توی هواپیمایی که قرار بوده را ببرد مهمات بوده و خلبان نمی خواسته راببرد.💫 با این بهانه که هوا را ببین خودت, نمی شود پرواز کرد.🚁 گفتند: کلتش 🔫را در می آورد می گذارد پشت گردن خلبان می گوید حالا چی؟باز هم هوا خراب است؟🌫 خلبان می گوید:باید کنترل کنم ببینم.✨ می گوید :زودتر.این کلتم🔫 خیلی زود حوصله اش سر می رود. گفت:می توانید؟ ادامه دارد... راوی:فاطمه عماد الاسلامی (همسر) 📚ردّ خون روی برف