خون برف از چشم من
1⃣1⃣
می رود از کسی که داشته شیرینی🍰 پخش می کرده و می خندیده 😄و می رقصیده می پرسد.🌱
طرف می گوید«
#کاوه مُرده٬ بفرما دهانت را شیرین کن🍰 ٬ خنده هم بکن.😄»
#محمود صاف تر می ایستد ٬ با وجود دردی که داشته ٬ صدایش را بلند می کند 🗣توی بازار می گوید «
#کاوه منم ٬ هنوز زنده ام. به کوری چشم آنهایی که نمی توانند ببینند.»🍃
بعد به مرد خندان😄 می گوید «برو این را با ارباب هات هم بگو. »
مرد ٬خنده یادش می رود می گوید « چی بگویم؟»
#محمود میگوید « بگو
#کاوه هنوز زنده است.»💝
صبح ها اگر
#محمود خانه بود با هم می زدیم بیرون.
او می رفت کردستان٬ من می رفتم سرکار.🌿
با این امید که «این جنگ هم بلاخره یا روز تمام می شود.🍃
مطمئنم.
آن وقت فقط من می مانم و
#محمود . »✨
#محمود گفت «می توانید؟»
ادامه دارد...
راوی:فاطمه عماد الاسلامی (همسر)
📚ردّ خون روی برف