خون برف از چشم من 1⃣1⃣ می رود از کسی که داشته شیرینی🍰 پخش می کرده و می خندیده 😄و می رقصیده می پرسد.🌱 طرف می گوید« مُرده٬ بفرما دهانت را شیرین کن🍰 ٬ خنده هم بکن.😄» صاف تر می ایستد ٬ با وجود دردی که داشته ٬ صدایش را بلند می کند 🗣توی بازار می گوید « منم ٬ هنوز زنده ام. به کوری چشم آنهایی که نمی توانند ببینند.»🍃 بعد به مرد خندان😄 می گوید «برو این را با ارباب هات هم بگو. » مرد ٬خنده یادش می رود می گوید « چی بگویم؟» میگوید « بگو هنوز زنده است.»💝 صبح ها اگر خانه بود با هم می زدیم بیرون. او می رفت کردستان٬ من می رفتم سرکار.🌿 با این امید که «این جنگ هم بلاخره یا روز تمام می شود.🍃 مطمئنم. آن وقت فقط من می مانم و . »✨ گفت «می توانید؟» ادامه دارد... راوی:فاطمه عماد الاسلامی (همسر) 📚ردّ خون روی برف