خون برف از چشم من 1⃣3⃣ بلند می شدم از خواب و دنبالش می گشتم.🌿 می گفتم«کجایی پس؟»🌹 گفت «می توانید؟» از منطقه جنگی زنگ زد گفت«من نمی توانم زود بیایم٬نمی توانم هم زیاد بمانم.✨ بگو زود جشن عروسی را راه بیندازند تا من زود بیایم و زود هم برگردم.»🎊 زود آمد زود برگشت.🌱 کردستان نه. گفت «باید بروم تهران.» نگاهم را دید. گفت «می آیی توهم؟» خندیدم.😃 گفت«پس بنویس به حساب ماه عسل ٬بدو زود حاضر شو برویم.»💐 رفتیم تهران. برد مرا گذاشت خانه یکی از آشناهاش.🌸 با این قول که « زود برمی گردم.» زود برنگشت. فرداش هم که آمد گفت «باید بروم کردستان» گفتم «امروز؟» یعنی «بمان یک امروز را پیش من.» فهمید .🌾 گفت «خودم هم خیلی دلم می خواهد.»❤️ گفتم ولی نمی توانی.» خندید گفت «داری یاد می گیری آ» ادامه دارد... راوی:فاطمه عماد الاسلامی (همسر) 📚ردّ خون روی برف