خون برف از چشم من 1⃣5⃣ گفت«آهان. فکر کردم که در هر حال من وظیفه ام است بگویم زود برمی گردم حالا اگر نشد بیایم باید هر دومان قبول کنیم تقصیر من نبوده.»🌿 گفت«می توانید؟ » گفتم «این دفعه را قول بده زودتر برگردی٬ لااقل به خاطر مسافرمان.»🍃 وپرسیدم «قول می دهی؟» گفت «این دفعه را به خاطر بچه آره‌ »✨ گفتم«کی؟» گفت«هر وقت که تو بگویی.» گفتم«مطمعن باشم؟» گفت«می خواهی ریش گرو بگذارم؟» گفتم «اگر نیامدی چی؟»🌱 گفت«هرچی دلت خواست بگو.یا نه.هر چی دلت خواست بگیر مرابزن٬خوب است؟»🍂 خندیدم گفتم«تو هم با این اداهات» گفت«من هم زرنگم٬یک چیزهایی می گویم که می دانم دلت نمی آیدبهش عمل کنی.»✨ نیامد.هر چه به در🚪 نگاه کردم نیامد. بچه آمد🎉 واو نیامد. پرستار گفت«خیلی شانس آوردید سالم ماندید.»🍃 گفتم«به احترام باباش نمُردیم.» گفت«باباش!» نگاه کرد به آنها که آمده بودند دیدنم. گفت«کدام شان است؟ لبم را دندان گرفتم گفتم«من واین بچه عجله نداریم.شماچرا اینقدر عجله دارید؟»☘ گفت«می خواهم بهش بگویم چقدر به در🚪 نگاه کردی بیاید نیامد.» گفت «می توانید؟» ادامه دارد... راوی:فاطمه عماد الاسلامی (همسر) 📚ردّ خون روی برف