خون برف از چشم من 3⃣ گفت «من بهتر از شما می دانم آنجا چه خبر است و ما چی کاره ایم.»🍃 لحظه ای ساکت شد و بعد گفت«ولی چه کنم که دستم بسته است.»🌿 به چشم های تک تک مان نگاه کرد گفت«یعنی دستم را بستند.»🌾 سرش را انداخت پایین گفت«به من هم دستور داده اند باید امشب از همین محور بزنیم به خط. و من و شما باید اطاعت کنیم.»🌱 گفتم «این درست. ولی ما آخر یک درصد هم شانس نداریم بتوانیم کاری بکنیم.»✨ گفت«دستور باید اجرا شود.من الآن فقط همین را می دانم.»🍃 گذاشت سکوتی سنگین و طولانی بیاید دل های همه مان را یکدله کند تا راحت تر بتوانیم بشنویم«می آیید حالا یا بروم سراغ کس دیگر؟» فقط زمانی نگاه هامان کمی راضی شد که گفت«خودم هم باهاتان می آیم٬مطمئن باشید.»🌿 از بچه های اطلاعات یکی دونفر بیش تر برایمان نمانده بود.✨ بقیه یا زخمی بودند یا شهید یا خسته. آقا گفت«حالا که می آیید پس زودتر بروید حاضرشوید.» ادامه دارد... راوی:علی چناری 📚ردّ خون روی برف