خون برف از چشم من 6⃣ گفت «برویم باهم از نزدیک ببینیمش.»🌿 رفتیم رسیدیم ٬دیدیم یکی صدایمان زد.🗣 از زخمی های دیشب بود٬هنوز زنده ٬وپیر مرد.🌱 آقا رفت بالای سرش گفت مرا می شناسی؟ »🍃 پیرمرد خسته و بی رمقی بود می لرزید. گفت «آره که می شناسمت.تو کافه ای٬خودم بلدم کی هستی.»🌺 آقا خندید گفت «می بینی٬علی؟ حالا دیگه آخر عمری کافه هم شدیم. دستی کشید به سر پیرمرد٬پیشانی اش را بوسید گفت «ما داریم می رویم بالا. عملیات داریم. قول می دهم برگشتن بیاییم ببریمت.»✨ رفتیم جلوتر. بردم صخره را نشانش دادم گفتم اگر چند نفر از این جا بروند بالا و تیر بار را خاموش کنند٬شاید بشود بچه هارا بی درد سر برد بالا.»💫 ادامه دارد... راوی:علی چناری 📚ردّ خون روی برف