خون برف از چشم من
7⃣
بهم گفت ٬ بروم به فلانی بگویم با دونفر از بچه ها بیاید برود بالا ببیندوضع چطور است بیایید گزارش بدهد تا بعد ببینیم چی کار باید کرد.🌿
رفتم گفتم فلانی گفت« تو که اینجا و آنجا را می شناسی چرا داری این حرف را می زنی؟»🍃
گفتم«من که نگفته ام بیا برو.»
گفت «می آیم ولی به شرطی که خودت هم بیایی»🌱
گفتم «مرا می خواهی چی کار؟»
گفت «همین که گفتم.»
گفتم«باشد.بگذار بروم بگویم ببینم آقا
#محمود چی می گوید.»✨
دلیل هم آوردم که «می گوید من زیاد این جا را نمی شناسم.
باید یک بلدهمراهم باشد.»
گفت «حالا که بنا به رفتن است ٬باشد٬من هم می آیم.»💫
من و فلانی و یک تخریبچی و آقا
#محمود و بی سیم چی اش📞 راه افتادیم.
آمدیم از یک بریدگی رد شدیم رفتیم کنار دیوار پایگاه عراقی ها نشستیم.
رفتم به آقا
#محمود گفتم کالیبر دیشبی کجا بوده و ما کجا٬حتی گفتم باید چی کار کنیم.
گفت«دیگر؟»
داشتم باز چانه می زدم که یک خمپاره آمد افتاد ده پانزده متری مان منفجر شد.💣
زمین آتش گرفت🔥 و آن ترکش ریزآمد خورد به سر آقا
#محمود انداختش.
رفتم سرش را بلند کردم گفتم«خوبی؟»🌱
دستم از خون سرش گرم شد تا بفهمم نباید زیاد منتظر باشم بگوید«هستم٬هنوز هستم.»
یک دقیقه هم طول نکشید.🥀
پایان این قسمت.
راوی:علی چناری
📚ردّ خون روی برف