خون برف از چشم من 2⃣4⃣ محمود نقشه هایش را هم آورده بود.🗾 پهن شان کرد روی زمین٬ نشست به تمام نقطه هایش خیره شد٬ رفت توی فکر .🌱 ‌می‌دانستیم نباید برویم باهاش حرف بزنیم . می ‌دانستیم اگر صمیمی ترین دوستش هم باشیم ٬وقتی سرش توی نقشه است🏞 دارد به طرح عملیات فکر می کند٬ نباید به خودمان اجازه بدهیم برویم فکرش را به هم بزنیم می ‌دانستیم حتماً سرمان داد میزند« برو عقب!»✨ فقط خیره می شد به نقشه و نیم ساعت یا فوقش سه ربع ساعت⌚️ طول می کشید تا تمام جوانب را بررسی کند.🌿 بلند شد٬ خیره به جنگل🌳 ٬نفس راحتی کشید گفت« برمیگردیم پادگان.»🌱 رفتیم اتاق طرح عملیات . همه آمدند نشستند . گفت «تنها راه گرفتن این ارتفاع این است که از توپخانه استفاده کنیم .»🍃 فرماندهان ارتش گفتند« محال است.» # محمود پارا فراتر گذاشت گفت «می خواهم به شما و تمام دنیا ثابت کنم می شود از توپخانه 💣هم در جنگهای چریکی استفاده کرد.» آتشبار ☄توپخانه مأمور شد با ما همکاری کند. # محمود گفت «فرمانده شان را صدا کنید🗣 بیاید کارش دارم .» آمد . گفت« هرچی مهمات داری باید بیاوری پای کار من.💫 یادت باشد که من مخبر دارم به گفته چقدر مهمات داری .»🍃 تو پخانه را منتقل کردیم به آخرین هدفی که گرفته بودیم . از آنجا تا نقطه رهایی دو کیلومتر هم راه نبود. اما همین دو کیلومتر جنگل 🌳و راه صعب العبور باعث شده بود تمام نقشه 🏞هامان نقش بر آب شود.🌊 # محمود خودش آمد ثبتی ها را گرفت . ادامه دارد... راوی: جاویدنظام پور 📚ردّ خون روی برف