بلندی های روستای"سرا"دست ضدانقلاب😱 بود.از آنجا به ما دید خوبی داشتند. آتش🔥سنگینی روی ما می ریختند. سرت را نمی توانستی بالا بگیری.کاملا معلوم بود که می خواهند حتی یک نفرمان هم جان سالم به در نبرد.🍃 همه خوابیده بودند روی زمین.🌍برای این که نیروها را تحت کنترل داشته باشم،به حالت نیم خیز بودم و سرم را خم کرده بودم.ناگهان از پشت،سنگینی دستی بر شانه ام احساس کردم.🌿 برگشتم،دیدم است.جلوی آن همه تیر و گلوله صاف ایستاده بود! آمدم بگویم سرت را خم کم،دیدم دارد بدجوری نگاهم می کند.گفت:" داوودی این چه وضعیه؟خجالت بکش!" چشمانش از خشم می درخشید.با صدایی که به فریاد می ماند،گفت:" فکر نکردی اگه سرت رو پایین بیاری،نیروهات منطقه رو خالی می کنند؟"🌱 این را که گفت،بدون توجه به آن همه تیر و گلوله ای که به طرفش می آمد،به طرف جلو حرکت کرد.یک آن از این رو به آن رو شدم.جرات گرفتم و با سرعت خودم را به او رساندم.🍀 عملیات تمام شده بود که باز دیدمش.فکر می کرد از او دلخور شده ام.دستی به شانه ام زد و گفت:" ضدانقلاب😱 ارزش این رو نداره که جلوش سرت رو خم کنی!"🌾 ادامه دارد... راوی:علی محمد داوودی 📚حماسه کاوه