خون برف از چشم من 3⃣2⃣ ساعت ⌚️شش عصر بود . جاده ها فقط تا ساعت ۴ تامین داشتند . ارتش بیشتر از این نمی توانست بایستد تامین جاده ها باشد . گفت« امروز نیازی هم نداریم .» راست میگفت .سراپا مسلح آمده بودیم .🌿 با نیروی پیاده رزمی و امکانات زیاد . آمد به من گفت «تو جلو ستون حرکت کن ما هم پشت سرت راه می آییم.»🚶‍♂ بی سیم 📞مادر و جیپ فرماندهی🚙 همراهمان بود ٬غمی نبود .🍀 گفت« ماشین ها زیادند .اتفاقی چیزی اگر افتاد سریع با من تماس بگیر ☎️بگو .» راه افتادیم طرف مهاباد . نگو قبل از ما یک گروه از بچه های تخریب تهران زودتر از ما را می ‌افتند .🌿 با این دلیل که تا مهاباد یک ربع بیشتر راه نیست.» _ اینها میخواهند یک ساعت ⌚️طولش بدهند. ما که نباید بترسیم . _میزنیم می رویم. هرچی هم شد٬ شد. داشتم ستون را آهسته حرکت میدادم که دیدم یک نفر از پیچ جاده رد شد دارد می زند توی سر خودش٬ گریه می کند 😭می آید طرف من می گوید «کشتند .همه را کشتند.»🥀 ادامه دارد... راوی: جاویدنظام پور 📚ردّ خون روی برف