خون برف از چشم من 3⃣6⃣ بلند گفتم چی کار کنم پس. یکی گفت«این جا ارتش باید پایگاه داشته باشد.بگردیم پیدایش کنیم شاید آنها بتوانند کمکمان کنند.»🍃 رفتیم پیداش کردیم. پزشکیار آن جا هم گفت«از دست من کاری بر نمی آید.باید زود عمل شود.»🥀 _کجا؟ _بیمارستان .آن هم نه هر بیمارستانی.✨ تصمیم گیری سختی بود. قمی و منصوری و حامد هم بودند. _می بریمش ارومیه تا آن جا صد کیلومتر یا بیشتر فاصله بود.💫 البته بدون تأمین جاده ارتش. وپر از کمین هایی که منتظر چنین فرصت هایی بودند.☘ یکی گفت«ستون را راه می اندازیم٬همه مان با هم می رویم تا اگر درگیری شد بتوانیم از جلوشان در بیاییم.»🌱 _زمان می برد. نمی شود ٬عملی نیست. گفتم«چریکی عمل می کنیم.» _چطوری؟ گفتم آمبولانس را می گذاریم وسط دوتا ماشین دوشکا.» _خب؟ گفتم«هرجا درگیری شد دوشکاها جواب می دهند و آمبولانس می رود خودش را می رساند به ارومیه.»✨ ادامه دارد... راوی: جاویدنظام پور 📚ردّ خون روی برف