خون برف از چشم من 3⃣9⃣ گفتم «نمی بینی چی شده؟» گفت«اگر شهید شد نیایید بگویید تقصیر تو بود.من آمدم گفتم حالش چقدر بد است.»🥀 رفتیم جلو دیدیم چراغ روشن مال نیروهای ارتش است. نفس راحتی کشیدیم و به تابلویی نگاه کردیم که می گفت سی کیلومتر مانده به ارومیه.🍃 قمی با بی سیم گفت«فیوز ها را بزنید چراغ ها را روشن کنید.چاره ای نیست.باید ریسک کنیم٬وگرنه را از دست می دهیم.»🌱 با چراغ های روشن وتخته گاز رفتیم رسیدیم به شهر ارومیه.✨ توی دروازه شهر یک آمبولانس مجهز منتظرمان بود. تا دیدمان علامت داد دنبالش برویم.💫 آژیر کشان پشت سرش راه افتادیم. کی؟ دوازده شب. شهر اصلا خواب نبود.🌿 مردم همه آمده بودند جلو بیمارستان جمع شده بودند. از یکی پرسیدم«مردم از کجا فهمیده اند؟»✨ گفت«توی رادیو اعلام کردند یکی از فرماندهان جنگ زخمی شده احتیاج مبرمی به گروه خونی-o دارد٬هر کس می تواند بیاید داوطلبانه خون بدهد.☘ حالا هم آمده اند.» کار بروجردی بود. پیشاپیش آمده بود بیمارستان با دکتر ها و همه هماهنگ کرده بود آماده باشند برای آمدن ما و .💫 صف طویلی از مردم جلوی در بانک خون ایستاده بودند به نوبت می رفتند و خون می دادند. بیمارستان آماده بود٬آمبولانس 🚑دنده عقب آمد. برانکارد را کشیدند بیرون. در یک آن نگاهم به افتاد که رنگ به رو نداشت لب بازش کبود بود و هرکس می دیدش به خودش می گفت«دیگر تمام است. هم رفت.»🥀 من هم همین را به خودم گفتم. ادامه دارد... راوی: جاویدنظام پور 📚ردّ خون روی برف