خون برف از چشم من
4⃣1⃣
_دیدی راست گفتم.
همه مان داشتیم اشک می ریختیم٬می خندیدیم از این که باز
#محمود را زنده می دیدیم.🌿
سوار ماشین ها🚗 شدیم برگشتیم رفتیم همان جایی که بودیم
نیروها منتظرمان بودند.🍃
مین یاب ها🖲 را صدا زدم٬یک گروه تامین هم بر داشتم٬رفتیم مین های 🖲جاده را باهم خنثی کنیم.
تا نزدیک محمدشاه.
که روز قبلش آن جا پایگاه زده بودیم.☘
وقتی رسیدیم به روستا دیدم بروجردی ٬آرام و خونسرد و زودتر از همه مان٬نشسته روی پله ای کنار دیوار و می خندد.✨
_همیشه می خندید.
گفتم«تو مگر دیشب بیمارستان نبودی؟»💫
بود.تمام هماهنگی های شهر هم کار او بود.
گفتم«کی وقت کردی آمدی این جا؟
آن هم توی این جاده پر از مین و بدون تأمین.🌱
ارتش تازه ساعت⌚️ هفت صبح می آمد برای جاده ها نیروی تأمین می گذاشت.
گفتم«حاجی جان٬چرا بی احتیاطی کردی آمدی جای به این خطرناکی؟»🌿
گفت«نمی خواستم هیچ کدام تان جای خالی
#محمود را حس کنید.
باید می آمدم نشان می دادم یکی هنوز هست که
#محمود را یادتان بیاورد.»🍃
اگر
#محمود هم جای من بود همین کار را می کرد.
اصلا فراموش نکرده ام
#کاوه بعد از شهادت کاظمی و گنجی زاده چقدر تنهابود و تنها کسی که قرار گاه را ول کرد آمد توی تیپ و پا به پای بچه ها و
#محمود در عملیات ها شرکت کرد همین بروجردی بود.
🌷
ادامه دارد...
راوی: جاویدنظام پور
📚ردّ خون روی برف