خون برف از چشم من 4⃣3⃣ _سالم است؟ سؤال پرتی بود. وقتی از همان جا که بودم می دیدمش.✨ به خودم گفتم حالاچطوری به بگوییم٬که اگر نمی دیدمان شک برش می داشت.💫 گفتم«هول نکن.ماشین🚗 بروجردی رفته روی مین🖲.» می خواست بزند به سرش که گفتم«زخمی شده فقط٬نگران نباش.با آمبولانس🚑 بردیم رساندیمش بیمارستان .» گفت«باید براش دعا کنیم.»🤲 گفت«به بچه هابگو جمع شوند می خواهیم براش مراسم دعا🤲 بگذاریم.» دید هنوز ایستاده ام. بلند داد زد 🗣گفت چی توی سرش است و همه هم باید گوش کنند او چی می گوید. تمام آنهایی که می دانستند چی شده آمدند دورمان جمع شدند. _با شما بودم‌.گفتم سریع جمع شوید می خواهیم... یکی مان که جرأتش را داشت دستش را گرفت گفت«بیا باهات کار دارم٬ .» _دعا واجب تر است٬باشد بعد. _توبیا گوش به حرف من بده بعد هر کاری خواستی برو بکن٬من هم کمکت می کنم.🍃 دیدن گریهٔ آسان نبود. رفتیم خودمان را گم و گور کردیم نبینیم او چطور به سر خودش می زند می گوید«یکی یکی دارند تنهایم می گذارند.🥀 ادامه دارد... راوی: جاویدنظام پور 📚ردّ خون روی برف