خون برف از چشم من 6⃣ فقط می پرسید «کی زنگ زده☎️؟» یا «کسی نامه✉️ نداده برام؟» یا «من باید بروم٬آمده ام نیروبردارم ببرم.🌿 فقط گفتم یک سر بزنم بعد بروم.»✨ یک بار بهش گفتم «آمدن را می گوییم سخت است نمی توانی ٬وقت نداری٬قبول.چرا حداقل زنگ☎️ نمی زنی؟» گفت«بچه ها چی می گویند اگر من دم به ساعت تلفن ☎️کنم بگویم حالم چطور است؟» گفتم«آنها هم خب بزنند٬کاری ندارد که.»📞 گفت«از کجا بزنند؟» گفتم «از همان جا که تو می زنی.» گفت«نمی شود ٬نمی توانند.» حرف ها را به هم پیچ می دادوآخرش می گفت«تا تمام بچه ها نتوانند به خانه شان زنگ ☎️بزنند نمی توانم به خودم اجازه بدهم دست به تلفن 📞بزنم.» گفتم«یعنی حتی سه ماه یک بار هم نمی توانی؟»💫 گفت«اگر می شدکه حرفی نبود.» زن هم که گرفت نتوانست ٬نشد٬نخواست زنگ بزند.☎️ اصلاً یادم نمی رود چقدر پاپیچش می شدیم برود زن بگیرد.🎊 می گفت«من ماندنی نیستم.زن را می خواهم چی کار؟»🎉 مامان می گفت«گیرم که شهید شدی رفتی٬باید یکی از تو بماند یادگارت باشد یا نه؟»🍃 می گفت«حالا که این قدر اصرار می کنید باشد.» و گفت کی را می خواهد.🌹 ادامه دارد... راوی: زهرا کاوه (خواهر) 📚ردّ خون روی برف