خون برف از چشم من
8⃣
گفتم«کی دیده تا حالا داماد لباس سبز بپوشد برود عروسش را بیاورد؟»🌿
به زور گفتم شلوار لی اش👖 را پوشید٬با یک پیراهن چینی👕٬والبته بدون کت و شلوارمرسوم.🍃
مثل یک مهمان نشست توی مراسم خودش.✨
گفت«به شرط این که کفش هام👞 را تو واکس بزنی.»✅
کار همیشه اش بود.
اتو کردن پیراهن 👕و شلوارش 👖یا واکس زدن کفش هاش👞 را می انداخت گردن ماخواهر ها٬و بخصوص من.🍃
با این وعده که «یک جایزه پیش من داری اگر این کاری را که می گویم بکنی.»💫
جایزه اش چی بود؟
_می گذارم تلویزیون🖥 را تو روشن کنی چیزی را که با پول های خودش خریده بود.🌱
نوار هم توی مراسمش گذاشت.
برای اولین بار.📼
از همین مولودی های شاد که الآن توی عروسی ها می گذارند و عیب هم نیست.🎊🎉
جمعیتی هم آمد باور نکردنی.
رفتم به مامانم گفتم«انگار
#محمود کم کسی نیست٬ببین چه خبر است.
جای سوزن انداختن نیست.»
بی دعوت و با دعوت آمده بودند.🌿
می گفتند صد نفرند.
منتها نمی شد باور کرد.
به هزارتا میزدند تا صد.
دلیل هم داشتند.
_
#محمود از خودمان است.
باید می آمدیم توی جشنش شرکت می کردیم.✨
دلمان خوش بود«دیگر
#محمود را بیش تر می بینیم حالا که عروسی کرد.»💫
خیال خوش٬یک ماه ها شدند سه ماه.
تلفن ها☎️ هم که دیگر_چی بگویم؟کم از کم تر.
ادامه دارد...
راوی: زهرا کاوه (خواهر)
📚ردّ خون روی برف