خون برف از چشم من 1⃣2⃣ تا باز یادم بیاید آقا جانم به زور آب یخ بیدارمان می کرد برای نماز صبح📿 و همیش در می رفت. می رفت جاهای خوب قایم می شد.🌟 تا باز یادم بیاید زهره اش می ترکید وقتی دایی مان چادر می کرد سرش می گفت"پَه"😧 تا باز یادم بیاید همو بود که به آقام گفت این تنور را از توی حیاط برش دارید. من خجالت می کشم دوست هام بیایند ببینندش.🌿 تا باز یادم بیاید همین من بودم که عکس را از دیوار اداره مان کندم, بردم گذاشتم توی کشو میزم,نفس عمیقی کشیدم, حرف نزدم,خیره شدم به تعجب رئیس مان که خودش عکس 🌷 را قاب کرده بود به دیوار,با این منطق که مرا خوشحال کرده باشد.✨ پایان این قسمت. راوی: زهرا کاوه (خواهر) 📚ردّ خون روی برف