خون برف از چشم من
7⃣
شانس آوردیم که زودتر از آنها رسیدیم آن جا رو🚶♂ شدیم رفتیم،🚶♂وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی برای همه مان می افتاد. ستون مان در حال حرکت بود که یکی از ماشین هایمان،🚗 سر پیچ خطرناکی،😱در حال سبقت چپ کرد.🍃
پر از نیرو بود،و مهم ترین شان معدنی. آسیبش جدی بود.دیگر نتوانست در منطقه بماند.به
#محمود گفتم"به نظر تو کسی را می فرستند برای عملیات؟"🍀
گفت"نمی دانم.حدس هم نمی توانم بزنم." نه من نه هیچ کس دیگر هم نمی توانست حدس🤔بزند حُکمی که می آید به اسم
#محمود دربیاید.من شدم مسئول دسته اش.🌿
کمین ها را با هم می رفتیم.امنیت سقز مدیون تلاش های
#محمود بود.برگشتیم مشهد،رفتیم پادگان آموزشی خودمان. یک روز
#محمود آمد بهم گفت"پاشو برویم." گفتم"کجا؟" گفت"منطقه."🌱
ادامه دارد....
راوی:حمید خلخالی
📚ردّ خون روی برف