خون برف از چشم من 7⃣ شانس آوردیم که زودتر از آنها رسیدیم آن جا رو🚶‍♂ شدیم رفتیم،🚶‍♂وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی برای همه مان می افتاد. ستون مان در حال حرکت بود که یکی از ماشین هایمان،🚗 سر پیچ خطرناکی،😱در حال سبقت چپ کرد.🍃 پر از نیرو بود،و مهم ترین شان معدنی. آسیبش جدی بود.دیگر نتوانست در منطقه بماند.به گفتم"به نظر تو کسی را می فرستند برای عملیات؟"🍀 گفت"نمی دانم.حدس هم نمی توانم بزنم." نه من نه هیچ کس دیگر هم نمی توانست حدس🤔بزند حُکمی که می آید به اسم دربیاید.من شدم مسئول دسته اش.🌿 کمین ها را با هم می رفتیم.امنیت سقز مدیون تلاش های بود.برگشتیم مشهد،رفتیم پادگان آموزشی خودمان. یک روز آمد بهم گفت"پاشو برویم." گفتم"کجا؟" گفت"منطقه."🌱 ادامه دارد.... راوی:حمید خلخالی 📚ردّ خون روی برف