خون برف از چشم من 8⃣ نگاهش کردم بفهمد "باز چه آشی🍲 برام پخته ای؟" گفت"ماموریت جدید" بعد دوتا کاغذ🗒 از توی جیبش درآورد و گفت"این هم حکمش.یکی مال من یکی مال تو.خودم گرفتمش."🍃 گرفتم خواندم شان،توی حکم من زده بودند مسئول سپاه سقز و توی حکم او نوشته بودند جانشین من.🌿 گفتم"این جا چی نوشته،؟" گفت"مگر سواد نداری خودت؟"🌱 گفتم"من دارم.آن که نوشته نداشته." گفت"خودم بهش دیکته کردم." گفت" مگر آرزوت نبود باز با هم کار کنیم؟"🍀 گفتم"این جوری که من بشوم ریئس تو؟ خودت خنده ات نمی گیرد؟"گفت"نه" و خندید.اشک توی چشم هام جمع شد.🌾 ادامه دارد.... راوی:حمید خلخالی 📚ردّ خون روی برف