خون برف از چشم من 5⃣ خاطرم هست کد خودش مصطفی بود و بقیه حسن و اصغر و عباس و این ها.از سرشب🌘 تا اذان صبح نشسته بود،بی خستگی،داد می زد"چرا تکبیر نمی گویید؟"🍃 یعنی"چرا نمی روید جلو؟" محراب و بچه هایش برخورده بودند به گشتی های عراقی.خبر آمد"یکی دوتا از ارتفاعات را گرفته ایم." -توی بقیه مانده ایم.گیر کرده ایم.🌿 صبح🌄 زود نوبت ما بود. هم رفت توی یک محور دیگر عمل کند.گردان را راه انداختیم آمدیم،در برف❄️ و بوران و سرمایی که حالا دیگر بهش عادت کرده بودیم.🌱 بچه هایمان را توی مسیر و توی جاده🛣 و بغل ارتفاع می دیدیم که با باندهای خونین افتاده اند و نفس نمی کشند. یکی شان را-خانی-توی تویوتایش با گلوله مستقیم توپ زده بودند.🍀 ادامه دارد..... راوی:حسین سهرابی 📚ردّ خون روی برف