خون برف از چشم من 1⃣6⃣ همه رفتند و هواپیما✈️ هم رفت و همه باز برگشتند دورش جمع شدند.پیرمردی از وسط شان بلند شد بی رودربایستی گفت" جان،من آمده ام جانم را فدات کنم.تو فقط بگو من باید چی کار کنم."🍀 آن هم توی آن گِل و برف❄️ و سرما و بوران و با وجود تمام سختگی ها. را کشیدم کنار گفتم"من چی کار کنم،؟"🌱 گفت"تو یا بچه هات؟" گفتم"مگر فرقی هم می کند؟" گفت"ببین کی داوطلب می شود بماند زود به من خبر بده." همه نمی ماندند.خسته بودند.🌿 هواپیماها✈️ باز آمدند.این دفعه بمباران مان کردند.خون چند نفر از بچه ها ریخت روی برف❄️ تشنه آن جا. همه مان با هم برگشتیم مشهد،بدون ، با فکر به .🍃 ادامه دارد..... راوی:حسین سهرابی 📚ردّ خون روی برف