خون برف از چشم من 5⃣1⃣ ومن با گردان امام سجاد،از سمت راست. نفر جلوی من حسن نیا بود.گفت"از کجا برویم؟" نمی دانستیم. گفت"چی کار باید بکنیم؟"🍃 گفتم"زدن آن کالیبری که دارد می زندمان،آن از همه مهم تر است." هنوز چهار پنج متر از من دور نشده بود که یک گلوله آرپی جی آمد خورد بهش.🌱 نصفه بدنش،از کمر به بالا،آمد افتاد جلوی پام.چشم هایش هنوز باز بود. دهانش هم.انگار بخواهد چیزی بگوید که نوک زبانش است.نمی توانستم بایستم،یا بخوابم.🌿 مرا هم دیده بودند.داشتند بچه ها را از همه طرف می زدند می انداختند.هرکدام شان سه چهار تا تیر می خوردند-صدایش هم می آمد-می افتادند جلوی من و نفس آخر را می کشیدند اگر نفسی داشتند.🍀 ادامه دارد..... راوی:حسین سهرابی 📚