eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
112 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
5⃣ هوانیروز را مامور کردند بیاید برای ما مهمات بیاورد،تا آنجا که هست و تا آنجا که می توانند،بیمارستان شان🏨 را هم در اختیارمان گذاشتند.پایگاه شان را هم برای حفظ موقعیت و منطقه به دست آمده و حفظ جان ماها که داشتیم می رفتیم جلو می آمدند پشت سر ما می چیدند.🌿 دیگر معلوم بود به این عملیات و سخت جانی ماها معتقد شده اند.خیلی سخت گذشت ولی گذشت.آمدیم رسیدیم به سردشت.راهی که از اواخر تابستان طی شده بود و حالا رسیده بود به وسط زمستان.شادی بچه ها نمی گذاشت کسی احساس سرما یا خستگی کند.یا هرچی.🍀 صدای بچه ها درآمد که"الوعده وفا" -ملاقات چی شد پس؟ یک هفته طول کشید بیایند به بگویند "نشد" - مرا صدا زد رفتم پیشش. گفت"کار خودت است.می روی تهران. اجازه ملاقات می گیری می آیی بچه ها را می بری."🍃 آمدم تهران رفتم پیش آقا محسن گفتم "برای چی آمده ام." گفت"هنوز یادم نرفته چه قولی داده ام.باشد.هرجا رفتم،توی هر جلسه و جایی،بیا دنبالم یادم بیاور ارتباط برقرار کنیم با دفتر امام‌.می خواهم لااقل تو باشی ببینی دارم به قول خودم وفا می کنم بروی بگویی که یادم نرفته‌."🌱 ادامه دارد... راوی:حمیدعسگری 📚
6⃣ تا عصر تمام تلاشش را کرد.گفت"دیدی که خودت،موافقت نکردند." دستم خالی نبود.یک نامه هم از داشتم. خطاب به حاج احمدآقا.به عنوان سندی که باور کنند راست می گویم.نامه آقا محسن را بردم دادم به آقای توسلی و انصاری با سرو صورت خاکی و چکمه پلاستیکی و سرو لباسی نه چندان تمیز.🌱 مانده بودم با من چی کار کنند،با آن سرو وضع و اصراری که حتی خشم داشتم. نامه را هم نشان دادم گفتم "خطاب به شما نیست.بخوانید خودتان. نوشته حاج احمد آقای خمینی." حاج احمد آمد و شنید چی شده.گفت"اجازه بده به امام بگویم ببینم چه دستوی می دهند."🌿 موقع رفتن گفت البته"به شرط این که قول بدهی هرچی گفت بگویی چشم." گفتم"چشم." رفت برگشت گفت"قبول کردند." همان شب دوهزارتا کارت به من دادند.آن هم در شرایطی که انتظار پانصد ششصد کارت را بیشتر نداشتم.از همان دفتر رنگ زدم به منزل بروجردی‌.🍀 به خاطر زخمی که از سقوط هلی کوپتر🚁 برداشته بود می دانستم خانه است. بچه ها را با اتوبوس🚌 آوردند. آقای توسلی و انصاری آمدند گفتند"به بچه ها قول ندهید که امام صحبت می کند.فقط ملاقات.به همین هم راضی بودیم.رفتیم توی حسینیه،خیلی طول کشید امام بیاید،معلوم بود مریض است.🍃 ادامه دارد... راوی:حمیدعسگری 📚
7⃣ نشست روی صندلی به آقای انصاری گفت"میکروفن را بیاورید." نیاورد‌.بار دوم هم نیاورد وقتی شنید.بار سوم امام نهیب زدند و گفتند"گفتم میکروفن را بیاورید." حرف های آن روز خیلی دلمان را گرم کرد،گمانم سندش هم در صحیفه نور موجود است.🍃 در آن لحظه ها که را آن طور سربه زیر می دیدم اصلاََ فکرش را نمی کردم بعدها توی هلی کوپتری🚁 با هم باشیم و قرار باشد با هم برویم.در یکی از عملیات ها-یادم نیست کدام-خبر دادند "همه چیز کم داریم.زود باشید برایمان بیاورید."🌱 با قاطر نمی شد برد.چون پانزده شانزده ساعت راه بود،آن هم راه کوهستانی. گفت"با هلی کوپتر می بریم." به من گفت"برو آماده اش کن حرکت کنیم." رفتم به افسر هوانیروز گفتم. او هم رفت به یکی از خلبان ها گفت.خلبان گفت"حالا؟" نزدیک غروب بود.🌿 افسر گفت"می دانم وقت پرواز نیست." خلبان گفت"می دانی و می گویی پرواز کن؟" افسر گفت کاوه گفته.خلبان گفت" چرا از اول نگفتی؟بگو من آماده ام." من و قلی و رفتیم نشستیم توی هلی کوپتر،رفتیم بالای منطقه ای که از همه جای آن آتش می بارید.هرچی دعا بلد بودم خواندم که پشیمان شود که نشد.🍀 ادامه دارد... راوی:حمیدعسگری 📚
8⃣ به خلبان گفت"برو جلوتر." هواپیماهایشان بالا بودند،داشتند بچه ها را بمباران می کردند.رنگ همه مان پریده بود از ترس.خلبان بیشتر از همه.زیر پای ما شیاری بود که انگار آتشش زده بودند. گفتم"تمام شد.غزل را بخوانید." گفت"باید این ها برسد دست منصوری،به هر قیمتی که هست."🍀 رفتیم رسیدیم به ارتفاع،نمی شد وسایل را پیاده کنیم.همه شان را پرت کردیم پایین.با این فکر من که"حتماََ با هلی کوپتر🚁 برمی گردیم." دیدم هم پرید پایین،بلند شد علامت داد "برگردید."🍃 قبلش به من گفته بود باید برویم کجا. -سه چهارتا از بچه ها شهید شده اند مانده اند توی شیار.بروید برشان دارید با هلی کوپتر ببریدشان.هرچی به خلبان اصرار کردم با دست می گفت نه.آخرش هم آمد توی پد پیاده مان کرد.🌿 آمدند گفتند" پشت خط منتظرت است." گفت"آوردی بچه ها را." گفتم"هرچی قسمش دادم قبول نکرد." گفت"بگو بیاید خودم بروم بیاورم شان." گفتم. رفتم به گفتم خلبان گفته نمی آید.گفت"هلی کوپتر خودم را بفرستید بیاید."🌱 ادامه دارد... راوی:حمیدعسگری 📚
9⃣ صیادشیرازی داده بود بهش‌.هلی کوپتر رفت پیش ،سوارش کرد بردش توی شیار،آن سه چهارتا شهید را برداشت آورد عقب،برگشت رفت پیش نیروهایش، توی شیار آتش،تا کنارشان باشد و با هم بروند به جنگ کسانی که تا دندان مسلح بودند و زیرک و کاری.🌱 هیچ وقت هیچ کس ندید نخواهد پیش نیروهایش باشد.حتی موقع شناسایی ها. یادم هست قرار بود سردشت عملیات شود،شناسایی هم انجام شده بود.ولی برای هنوز... گفت"باید خودم بروم شناسایی را تمام کنم."🍀 منصوری هم بود.گفت"من می روم." می گفت"فرمانده ات منم.پس دستور می دهم بمانی.با این تصمیم کوتاه آمدند که"باشد.هردومان با هم می رویم."فرمانده و جانشین تیپ با هم، یعنی خطر جدی برای همه مان.🌿 آن هم ساعت یازده دوازده شب.رفتم پای را چسبیدم گفتم"بیا باهات کار دارم."نشاندمش از خاطره ام گفتم.از سرپل ذهاب و از اول جنگ و با فرماندهی بروجردی.🍃 ادامه دارد... راوی:حمیدعسگری 📚
1⃣0⃣ که نابلد به اسلحه و ناآشنا به منطقه و با سن و سال کم چطور رفتیم پنجاه شصت نفر عراقی را اسیر گرفتیم آوردیم عقب. گفتم"بروجردی هدیه هم به ما داد.به هر نُه نفرمان" گفت"مرخصی؟" گفتم"نه.یک قبضه کلاشینکف تاشوی روسی،که تازه از روغن درآمده بود."🍀 پایین را نگاه کرد گفت"اه این که رفت پایین." منصوری توی شیار بود داشت می دوید.برگشت اخم کرد به من گفت"حالا وقت خاطره تعریف کردن بود،مرد حسابی؟" گفتم"هنوز تمام نشده که. بعدش می دانی آمد چی به ما گفت؟"🍃 گفت"آی مخت را بروم که خوب بلدی دست و پای آدم را بگذاری توی پوست گردو." گفتم"کی را داری می گویی؟به منی؟" گفت"نه پس من.ببین خودت. منصوری رفت." این جور وقت ها خودمانی می شد می نشست او هم از خاطره هاش می گفت.🌱 عملیات بدر را در همین وقت ها برام گفت.که چطور چندبار زخمی شد،تا پای مرگ هم رفت،رفت خودش را رساند به بیمارستانی جایی و حالا هم که سُر و مُر و گُنده است و از همین حرف ها.من هم خودم آنجا بودم.ولی نه پیش .🌿 ادامه دارد... راوی:حمیدعسگری 📚
1⃣1⃣ فرقی هم نمی کرد.از زمین و آب و همه جا داشت آتش می جوشید.همه آمدند عقب.فقط من ماندم و ایافت و منصوری و نوری.با منصوری تماس گرفتم ببینم چه خبر است که گفت"تو برو قرارگاه بگو ما می خواهیم بچه هایمان را ببریم جلو." 🍃 رفتم.همین که پام را گذاشتم توی قرارگاه،آقای شمخانی آمد گفت" چرا نیامد؟" گفتم چی شده.گفتم"گمانم بردندش." گفت"سالم؟" گفتم"دعا می کنم باشد.شما هم دعا کنید." به آقا رحیم گفتم منصوری چی گفته‌.گفتم گفته"ما نمی خواهیم منطقه را ترک کنیم."🌱 آقای شمخانی گفت"ما باید بگوییم کی چی کار کند.سپاه برای خودش مسئول دارد.این طور که نمی شود." را اهواز پیدا کردم دیدمش.بعد هم تهران، توی بیمارستان ساسان.و بعد مشهد،سال ۶۳ را این طوری گذراندیم.برگشتنا رفتیم پیش آقا رحیم،توی قرارگاه کربلای چهار.🌿 آقا رحیم گفت"چطوری،؟" سینه و دستش هنوز خوب نشده بود،یعنی دستش اصلاََ از کار افتاده بود،اما گفت خوبم.خیلی خوب.آقا رحیم گفت"یعنی می توانی آر پی جی شلیک کنی؟" گفت"آر پی جی احتیاج به یک دست دارد که من هنوز دارمش."🍀 ادامه دارد... راوی:حمیدعسگری 📚
1⃣2⃣ عملیات والفجر نُه بعدش بود،و همین طور عملیات قادر.تا این که سال ۶۵ رفتم مکه.با این آرزو که بروم از خدا بخواهم شهیدم کند.آن جا خواب بدی دیدم.دلهره داشتم تا آمدم ایران،آمدم کردستان،آمدم خودم را رساندم به عملیاتی که شروع شده بود.🌿 آن همیشگی نبود.گفتم"آمده ام بگویم صوفی خیلی سلام رساند."برگشت نگاهم کرد گفت"سربه سرم می گذاری؟" با این نگاه مرموز که"او که خیلی وقت است شهید شده." گفتم"آمد توی خوابم." نگفتم چی گفت،فقط گفتم"سلام رساند. التماس دعا هم داشت."🍀 نمی دانم آن شب چی شده بود که تمام مشهدی ها آمدند دیدن .ایزدی و قالیباف و خیلی های دیگر.شب شد.دلم گرفته بود.بی سیم مان هم اصلاََ ساکت نبود‌.خبرهایش چنگی به دل نمی زد.🍃 آمدم آرام کنار نشستم گفتم" بچه ها اصرار دارند با خودت حرف بزنند." جوابم را نداد.گفتم"می گویند باید خودت بیایی به دادمان برسی." ساکت بود.اولین بار بود سکوت می کرد جوابم را نمی داد.روش آن ور بود.🌱 ادامه دارد... راوی:حمیدعسگری 📚
1⃣3⃣ وقتی برگشت صورتش پر از اشک بود. گریه بی صدا کرده بود.آخر شب رفت توی ماشینش نشست.نگاهش می گفت" تنهام بگذارید."زدم به شیشه ماشین گفتم"کجا؟" زهرخند زد.🌱 گفتم"تنهایی می خواهی بروی؟" نیشخند زد و رفت.توی قرارگاه گوشم همه اش به بی سیم بود.و فریادی که دلم نمی خواست بشنومش و منتظرش بودم"عسگری عسگری عسگری."🌿 منصوری بود.گفت"بگو ملخ بیاید،مسافر داریم." گفتم"توی این هوای ابری؟" آقا رحیم آمد خودش را رساند بالا گفت" کجاست؟" گفتم.🍀 محبی گفت"من می دانم کجاست." او اولین کسی بود که گفت"هرجور شده باید برویم بیاوریمش." هوا هنوز ابری بود.هیچ هلی کوپتری نمی توانست پرواز کند.🍃 پایان این قسمت راوی:حمیدعسگری 📚
1⃣ نمی شود دلم براش تنگ نشود.یعنی اگر بگویم،یا نشان بدهم این طور نیست، دروغ گفته ام.بچه تر که بودم،وقتی می رفتیم سر مزار بابام،یک لوله بالای سرش بود که می رفتم لبم را می گذاشتم روی اون باهاش حرف می زدم.🌿 فکر می کردم صدایم واضح تر می شود، بهتر می شنود چی می گویم.می گفتم" سلام بابایی.چطوری؟" می گفتم"سری به ما نمی زنی.پس کی می آیی؟" از همین چیزها می گفتم.می گفتم"چرا دیگر توی خوابم نمی آیی؟"🍃 آن بار که آمد توی خوابم عینکی شده بود.کلی بهش خندیدم.گفتم"پیر شده ای بابا،که عینک زده ای؟" مامانم می گوید" می گذاشتت روی کمد،می رفت عقب، می گفت بپر بغل بابایی.می خواست نترس بار بیایی.🌱 تفنگ برات می خرید،یادت می داد چطور شلیک کنی،کیف می کرد وقتی می دید ادای تیرزدن در می آوری."آن روز با مامانم دعوام شد که شبش آمد به خوابم. آمد جلو سلامم کرد.نشناختمش.🍀 ادامه دارد... راوی:زهرا کاوه(فرزند) 📚
2⃣ حتی گفتم"شما؟" گفت"حالا دیگر بابات را نمی شناسی؟" گفتم"چرا این قدر پیر شده ای؟" گفت"آدم توی خواب پیر می شود دیگر."🍀 کلی با هم حرف زدیم.یادم نیست چی گفتیم.فقط یادم هست حس خوبی داشتم که داشتم توی خواب باهاش حرف می زدم.یا این که می دیدمش نشسته کنارم.🌱 بیداری زیاد قشنگ نبود.می دیدم نیست. به مامانم می گفتم که نیست.می گفت"باید عادت کنیم هردومان." من خب عادت کرده ام.مثل مامانم.🍃 هردومان فکر می کنیم،یا نه،اصلاََ مطمئنیم روحش همیشه کنارمان است. خیلی هم کمکمان کرده،یا می کند.ولی اگر خودش بود بهتر بود.من فقط همین را می دانم.چیز دیگری یادم نمی آید بگویم.🌿 پایان راوی:زهرا کاوه(فرزند) 📚