eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
112 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
2⃣ بعد از درس همه می نشستند دور هم به شوخی،یا بحث علمی و غیر علمی،یا حتی مزاح های طلبگی-که توی تمام حوزه ها هست.شیخ بعدازظهر نمی رفت خانه.می ماند با طلبه های شهرستانی نان🥖 و پنیر🧀 و سبزی می خورد. یا شوخی می کرد.یا درس پس می داد.یا حتی کشتی می گرفت.🌿 آن روز داشتم از پله ها می آمدم پایین. صدای کشتی گرفتن شان می آمد.نظرم جلب شد رفتم نزدیک تر،پشت پنجره، تشویق شان کردم.با گفتن مثلاََ "احسنت." -تبارک الله. -بلند شو پاش را بگیر نخوری زمین. -این طوری نه.فن کمر.🍀 شیخ خیلی می خورد زمین.اما تا حریفش را خاک نمی کرد ولش نمی کرد.آن روز هردو حریفش را خاک کرد. صورتش برافروخته شده بود از زوری که زده بود.با پیشانی قرمز و عرقی که روی گونه هاش می جوشید.🌱 آمد کنار پنجره به اسم صدایم کرد گفت "دوست دادم با شما هم کشتی بگیرم. می آیید پایین؟" احساس کردم دارد پاش را از گلیمش درازتر می کند.اخم کردم گفتم"خجالت بکش،شیخ ." هنوز نگاهم می کرد.و از صورتش عرق می چکید.🌱 ادامه دارد... راوی:محمدجواد طبسی زنجانی 📚
3⃣ گفتم"نمی خواهی موهات را کوتاه کنی؟" نفس نفس می زد.گفتم"مگر یک بار نگفتم کت و شلوار برازنده یک طلبه نیست؟" گفت"واقعاََ نیست؟" گفتم"نگاه کن ببین کی کت و شلوار تنش است که تو..." فرداش که نه،ولی روزهای بعد از آن حال درآمد.🌿 آمد لباده پوشیده،وکلاه طلبگی،روی موهایی که خیلی کوتاه شده بود.من دیگر به کار خودم مشغول شدم.مرور درس ها و البته کشیدن مخفیانه عکسی از امام،در جریان خرداد ۴۲،که تازه به دستم رسیده بود.پنجشنبه و جمعه ها وقتی رفت و آمد کمبود می نشستم توی اتاق،عکس را کادربندی می کردم پیاده اش می کردم روی کاغذی بزرگ تر، می کشیدمش.🍀 با مداد کنته و وسایلی خیلی ساده،والبته حوصله زیاد.و قفلی که همیشه سعی می کردم به در اتاقم بزنم یادم نروم.آن روز یادم رفته بود.بی خیال نشسته بودم پشت میز داشتم عکس را رنگ می کردم که دیدم در باز شد.فوری وسایلم را جمع کردم گذاشتم زیر میز،بلند شدم خیره نگاه کردم دیدم شیخ است.🍃 گفتم"سلام علیکم." نگاهم می کرد. سکوت مان خیلی طول کشید.به کاغذهای زیر میز نگاه می کرد،سرک کشید جلوتر.گفتم"چرا در نزدی،آ شیخ ،سر زده آمدی تو؟" نگاهش رنگ شرم گرفت.سرش را حتی گرفت پایین. گفت"ببخشید اگر مزاحم شدم."🌱 ادامه دارد... راوی:محمدجواد طبسی زنجانی 📚
4⃣ دلم سوخت گفتم"مزاحم که،نه،نیستی." گفت"اگر نیستم پس چرا کارتان را جمع کردید گذاشتید زیر میز؟یا نه.چرا الان انجامش نمی دهید؟" گفتم"کار مهمی نیست که." گفت"هرچی هست،مهم و غیرمهم ،الآن زیر میز است و شما انجامش نمی دهید."🌱 راحتش کردم گفتم"وقت زیاد است." تمام سئوال هاش را جواب دادم،جز یکی که خلع سلاحم کرد.گفت"شما استاد من هستید دیگر.درست است؟" گفتم"درست است." گفت"مطمئنیدالآن به من دروغ نمی گویید." و این که می خواهد بداند چی کار می کرده ام.🌿 حرفم را از بحث احکام شروع کردم و بحث تقلید و این که"تعدادی از مراجع هستند در نجف و قم که رساله دارند و ما باید از آنها تقلید کنیم." گفت"اینها را تو بحث احکام برای ما گفته اند." گفتم" منظورم این نیست.می خواهم بگویم بعضی از این مراجع هستند که کسی حق ندارد اسم شانرا ببرد."🍀 گفت"مثل کی؟" گفتم"مثل آقای خمینی که الآن توی نجف هستند." گفت"یادم نمی آید توی درس احکام حرفی از ایشان شده باشد." گفتم"جرم است اگر حرفش را بزنند." گفت"نمی فهمم." گفتم"تمام سختی اش هم همین است،که بدانی مرجع است و رساله دارد و حق نداری این جا اسمش را ببری و گرنه سرو کار توبا ساواک می افتد.🍃 ادامه دارد... راوی:محمدجواد طبسی زنجانی 📚
5⃣ حساب کردم باید بیشتر بترسانمش تا قفل دهانش را محکم تر ببندد.گفتم" بخصوص به آشناهای نزدیکی مثل پدر و مادر...یا خواهر و برادر." گفت"خواهر و مادر؟" مطمئن گفتم"اگر سکوت نکنی خیلی بی رحمی بلدند." گفت"تا چه حد؟"🌱 گفتم"تا آن حد که دیگر نمی توانی هیچ وقت رنگ آشناهات را ببینی." گفت"حالا چه کار می کردید؟" گفتم"داشتم عکس از همانی را می کشیدم که گفتم بردن اسمش جرم است."از قیام خرداد۴۲ گفتم و شهدای زیادش و تبعید امام به نجف و این که هرکی اسمش را ببرد یا عکسش را داشته باشد جرم محسوب می شود و...🍃 باقی اش را دیگر می دانست.گفت" می شود عکس را ببینم؟" دادم دید گفت"همین است آقای خمینی؟" گفتم"اوهوم." صورتش را دوبار نزدیک عکس آورد و تمام زوایایش را بررسی کرد. گفت"به یک شرط به کسی نمی گویم این جا چه خبر است.بی حوصله شدم.وحتی عصبانی.اما آرام گفتم"چه شرطی؟🍀 گفت"که از این عکس ها بدهی من ببرم خانه مان." آن هم یک بچه دوازده سیزده ساله. گفتم"اصلاََ و ابداََ." گفت"چرا؟" گفتم"ازم‌ نخواه.نمی توانم،نمی شود." گفت"قول می دهم کسی نبیند." گفتم "نمی توانم به خودم اجازه بدهم یک خون دیگر ریخته شود با اهمال کاری من. گفتم"اگر بگیرندت فقط تو گیر نیست، هردومان به خطر می افتیم.🌿 ادامه دارد... راوی:محمدجواد طبسی زنجانی 📚
6⃣ گفتم"نمی توانم اجازه بدهم ببری.ولی می توانم قول بدهم که هروقت دوست داشتی می توانی بیایی ببینی اش." گفت"باشد.حالا که این طور شد یک شرط دیگر هم دارم."گفت" باید عکسم را بزرگ کنی. گفتم"باشد.اول یادت می دهم بعد توی وقت فراغت می نشینیم با هم عکست را بزرگ می کنیم."🍃 عکسش را رفت آورد.با هم نشستیم کادربندی اش کردیم.می خواستیم شروع کنیم که نشد.مشکل پیش آمد ماند.آن عکس را من هنوز دارم.پشتش نوشت" تقدیم به دوست عزیزم آقای زنجانی." با تاریخ و روز و امضا.از آن به بعد صمیمی شدیم.🌿 هروقت میلش بود می آمد حجره ام، می نشست پایش دراز می کرد،آلبومم را از کنار میز کارم برمی داشت،می پرسید این و آن کی هستند‌تا جواب نمیگرفت رهایم نمی کرد.در عوض زمان درس اصلاََ آشنایی نمیداد،درست مثل غریبه ها،مثل شاگردان دیگر،که از رازم خبر نداشتند رفتار می کرد.🌱 دوچرخه🚲 را فکر کنم در اوج صمیمیت مان خرید.گفت"آقام خریده." خیابان ضد تا خسروی دور بود.مجبور بود با دوچرخه بیاید زود برسد.درس ها و دوستی مان سر جاش بود،تا این که دوچرخه شد وسیله تفرحش.دیگر کم می دیدمش.🍀 ادامه دارد... راوی:محمدجواد طبسی زنجانی 📚
7⃣ عصرها نمی ماند.می رفت کوه سنگی یا خواجه ربیع یا هرجا که بشود با دوچرخه🚲 آزاد بود.به خودم گفتم"این طوری نمی شود دست روی دست گذاشت.دارد از درس دور می شود."با یکی از دوستان راه افتادیم رفتیم مغازه ابوی اش.🌱 مقدمه را من چیدم.این که او خیلی با استعداد است و آینده درخشانی دارد و این دوچرخه...گفت"نمی آید مدرسه؟" گفتم"چرا می آید.درس هایش را هم می خواند.خوب هم می خواند،خوب هم جواب می دهد. منتها تمام حواسش پیش دوچرخه🚲 است و عصرها-که عصرها باهاش می رود تفریح."🌱 گفت"تفریح؟" جوری گفت که یعنی"بچه است دیگر‌.تفریح مگر نمی خواهد؟" دلیل آوردم،دلیل های زیاد،و گفتم حضور آشیخ ور مدرسه مفیدتر است تا توی خیابان ها با دوچرخه.🍀 " ابوی اش فکری کرد گفت"حالا که این طور می گویید،باشد چشم،دوچرخه را ازش می گیرم نمی گذارم دیگر سوار شود."گفتم"نصیحتش هم بکنید که از این بچه بازی ها دست بردارد." گفت"چشم،هرچی شما بگویید.قدغن می کنم سوار دوچرخه شود امر دیگری نیست؟"🌿 ادامه دارد... راوی:محمدجواد طبسی زنجانی 📚
8⃣ بعد از آن بین من و شیخ جدایی افتاد.تا اواخر سال ۶۴ یا شاید هم اوایل ۶۵.یک روز دعوت بودم خانه یکی از بچه های تیپ ویژه شهدا،آقای باقریان. عکس هایش را آورده بود نشان مان می داد.گفت"من با فرمانده تیپ مان عکس هم دارم.می خواهید ببینید؟"🌿 گفتم"کو؟" گفت"مال زمانی است که باهاش رفتیم شکار زدیم آمدند گرفتندمان.کلی هم بد و بیراه گفتند که چرا این کار را کرده ایم،ایناهاش،همین است." برق نگاه یکی شان دلم را لرزاند.🍃 گفتم"این را من می شناسم.یک روزی شاگردم بوده."گفت"فرمانده مان همین است." گفتم"آشیخ ؟" گفت"آشیخش را نمی دانم،یعنی نه.اصلاََ مثل شما لباس و عمامه و این چیزها ندارد.ما فقط به اسم می شناسیمش."🌱 گفتم"؟" گفت"آره درست است،همین."ذوق زده گفتم"اصلاََ من خودم عکسش را...صبر کنید الآن می روم می آورمش." رفتم عکس امضا شده اش را پیدا کردم آوردم گذاشتم کنار صورت آن عکس،دقیق شدم گفتم"خودش است."🍀 پایان این قسمت راوی:محمدجواد طبسی زنجانی 📚
1⃣ منتظر تاکسی🚕 بود،میوه به دست، می خواست برود پادگان شماره دوی کرمانشاه،برایم سر تکان داد.یعنی سلام. اسم همدیگر را نمی دانستیم.فقط از دور آشنا بودیم،سال۶۱ بود،توی مقر تیپ بعد از پیروزی های عملیات بوکان.🌿 تیپ داشت استراحت می کرد توی پادگان صالح آباد کرمانشاه.بار بعد سقز دیدمش،توی جلسه ای که کاظمی و گنجی زاده هم بودند.باز برای هم سر تکان دادیم.توی پیرانشهر با یکی از بچه ها خیلی گرم گرفتم،اسداللهی،بچه الیگودرز-که الآن خلبان سپاه است همو بود که را نشانم داد گفت او فرمانده عملیات تیپ است.🍃 گفتم"این که بیست سالش هم نیست." گفت"به قد و بالا و سن و سالش نگاه نکن،آن قدر ضربه زده به آنها که برای سرش جایزه گذاشته اند." تا ندیدم نمی دانستم.قرار شد در مسیر پیرانشهر به سردشت عملیات کنیم‌.🌱 جایی که ارتش قبل یک عملیات ناموفق کرده بود با دویست و هفتاد شهید،به خاطر کوهستانی بودنش و امکان مخفی شدن و کمین و پاتک هایی که در اختیار آنها بود.جنگل🌳 و کوهستان نمی گذاشتند قدرت مانور داشته باشیم.کاری که کُردهادر آن تخصص داشتند.🍀 ادامه دارد... راوی:حمیدعسگری 📚
2⃣ ارتش متقاعد شده بود نمی شود آن جا کار کرد.حتی در نقشه هایشان کامل روی آن منطقه خط قرمز کشیده بودند.این را توی جلسه هم گفتند.خیلی ها بودند. وقتی شنیدند قصد حمله به آنجا را داریم،نگاه شان و حرفشان رنگ تمسخر گرفت.🍀 -این راه را ما یک بار رفته ایم،امکان عملیات توی این محور نیست.این حرف را کسانی دارند به شما می زنند که سال های سال دوره های سخت نظامی دیده اند می دانند دارند چی می گویند.🌱 ناصرکاظمی گفت"به خاطر همین دلیل هایی که آوردید باید این سدی که این قدر روی آن تاکید است شکسته شود." قرار نبود از آنها اجازه گرفته شود.فقط برای گرفتن اطلاعات نظامی آمده بودیم با آنها جلسه گذاشته بودیم.اجازه اصلی را آقا محسن داد.با تضمین ناصرکاظمی که"قول پیروزی اش هم با من."🍃 روستای بادین آباد محل درگیری اصلی بود.خطرناک هم بود.ناصرکاظمی را همان اول همان جا از دست دادیم.توی سردخانه،بالای سر متلاشی شده ناصر، هیچ کس نبود.من بودم و اصغرزاده.که دیدیم آخر شب سرو کله هم پیدا شد.آمد زل زد توی صورت ناصر.🌿 ادامه دارد... راوی:حمیدعسگری 📚
3⃣ به قیافه اش نمی آمد خونسردی اش را از دست بدهد،لبش بلرزد،اشک از صورتش سر بخورد بیاید پایین،هق هق کند،زار بزند،فریاد بکشد و بگوید "نه همه مان انتظار داشتیم عملیات مان بعد از رفتن ناصر متوقف شود.🌱 آن هم با آن همه حجم آتش خمپاره های ۱۲۰ و۸۱ و حتی توپ ۱۰۵ میلیمتری که از پادگان مهاباد غارت کرده بودند.آن راه ۹۰ کیلومتری را باید دست خالی و بی ناصر کاظمی طی می کردیم.شش شهریور بود. بچه ها همه مصمم گفتند"ادامه می دهیم."🍀 رفتیم رسیدیم به جایی که جنگل از همان جا شروع می شد.گنجی زاده را هم آنجا از دست دادیم.حالا دیگر تیپ مان نه فرمانده داشت نه جانشین.مانده بودیم پانصد ششصد نفر پاسدار رسمی.کار سخت تر شد.باید فرمانده انتخاب می شد.قرعه به نام عبدی افتاد،حضور نداشت.🌿 بچه ها اصرار داشتند هرچه زودتر عملیات ادامه پیدا کند.قرار شد علی قمی بیاید بشود فرمانده تا عبدی بیاید.من مسئول تعاون بودم.عملیات ها پشت سر هم شدت گرفت.آمدند گفتند"بیا مسئول بهداری هم بشو." گفتم"چرا من؟" گفتند" اگر کارآیی نداشتی اصرار نمی کردیم." گفتم"سرم به تعاون گرم است." گفتند" حالا سرت را با هر دوتا گرم کن."🍃 ادامه دارد... راوی:حمیدعسگری 📚
4⃣ قبول کردم.هرچند می دانستم کار سختی است با دوتا آمبولانس🚑 پوشش دادن عملیاتی پر از مجروح و شهید،🌷با آن راه طولانی نود کیلومتری و در آن مدت سه چهارماه. زیاد می آمد با ما حرف می زد.درباره تعاون و کارهایش و این که خیلی مواظب باشیم بچه ها زود به خانواده هایشان برسند.🍃 یا این که کسی جا نماند‌.یا خیلی چیزهای دیگر.در عمل می دیدیم این است که دارد عملیات را با درایتی که دارد رهبری می کند.یک جوان بیست و یک ساله.باورش الآن سخت است با این جوان هایی که الان می بینیم می خواهیم مقایسه کنیم.🍀 ولی ما بودیم می دیدیم بروجردی چقدر حواسش پیش و کارهایش و قدرت نظامی اش است.حتی می دیدیم تابع اوست.با هم جرو بحث می کردند، با صدای بلندحتی،ولی حرف اول و آخر را می زد.آمدیم رسیدیم به نیمه های راه،به جنگل آلواتان،که عبدی آمد فرماندهی را به عهده گرفت.🌱 هنوز تمام کارها روی دوش بود.حتی تا آخر عملیات.بچه ها آمدند تقاضا کردند باید بروند امام را ببینند اگر از آنها پیروزی می خواهند.طلسم ارتش هم شکسته شد آمد کمک.پشتیبانی اش جدی شد.سرهنگ ظهوری و سرهنگ سنجابی سنگ تمام گذاشتند.🌿 ادامه دارد... راوی:حمیدعسگری 📚