#خون_برف_ازچشم_من
3⃣
گام مهم بعدی#محمود عملیات سرا بود، برای آزادی بوکان،و در همان سال ۵۹ زمانی که فرمانده سپاه سقز بود.این کار را اول سرهنگ صیادشیرازی می خواست انجام بدهد.به عنوان فرمانده عملیات لشکر ۲۸ کردستان و با همکاری لشکر ۶۴ ارومیه و تمام مجموعه سپاه کردستان و آذربایجان غربی.🌿
ولی نشد،نگذاشتند.یعنی حتی او را از مسئولیت خلعش کردند،درجه اش را هم ازش گرفتند.#محمود که وضع را این طور دید گفت"خودمان انجامش می دهیم."
-با کمک کی؟چطوری آخر؟دو قبضه توپ از تیپ سقز،مخفیانه،مامور شدندبا ما کار کنند.و همین طور چند هلی کوپتر🚁 از هوانیروز،برای هلی بردهایی که احتیاج بود انجام شود.🍃
بارها شنید"این عملیات نیروهای زبده کماندو می خواهد.تو می خواهی با چه نیرویی بروی عملیات کنی؟" گفت"با همین بچه هایی که می بینید." نیروهایی که فقط چهل و پنج روز آموزش دیده و آمده بودندجبهه.گفت"آنها و تمام بچه های نظامی سقز،و هرکی که به #محمودکاوه اعتماد دارد."🌱
از شهربانی و هوانیروز هم آمدند-بودند. حالا باید عملیات انجام می شد.در کجا؟ روستای سرا.یا دروازه بوکان.ضرب المثل بود"هرکس سرا دستش باشد بوکان هم در اختیارش خواهد بود." که البته در اختیار آنها بود.مقرهای ثابت نظامی داشتند.با ایست و بازرسی های فراوان و کنترل ماشین های رهگذر و اخاذی از مردم.🍀
ادامه دارد...
راوی:سید مجید ایافت
📚#ردّخون_روی_برف
#خون_برف_ازچشم_من
8⃣
تاکید بعدی اش روی نظم و انضباط و حتی ظاهر به شدت نظامی بچه ها بود.ما تا قبل از تشکیل تیپ سازماندهی چندانی نداشتیم.حتی ماشین نداشتیم. اما تیپ که تشکیل شد،همه مان با لباس های نظامی یکدست و با ماشین های به رنگ جنگلی،مسیر سنندج تا لشکر ۲۸ کردستان را طوری می رفتیم تا همه ببینند با چه نظمی آمده ایم و برای چه کاری.🍃
مردم در تمام مسیر ایستاده بودند دو طرف خیابان ها نگاه مان می کردند. #محمود قبلش آمده بود به همه مان گفته بود"همه باید آستین هایتان را بزنید بالا.فانسقه ها را محکم کنید،از کش گترهایتان مطمئن بشوید🍀
با سر بالا گرفته و سینه سپر کرده،درست مثل یک نظامی کارکشته به تک تک مان آمد سر زد تا مطمئن شود دستوری که داده عمل کرده باشیم.همان راهپیمایی از شهر تا مقر باعث شده بود هم دلگرم شوند هم ضدانقلاب به دست و پا بیفتد.🌱
حالا درست یادم نیست که همان شب🌘 بود یا شب های بعد،ولی خاطرم هست که چند تا رادیوی بیگانه توی خبرهایشان اعلام کردند یگانی وارد کردستان شده، به نام تیپ ویژه شهدا،که فرمانده اش #محمودکاوه است،همه شان دوره دیده شش ماهه اسرائیل هستند و آمده اند خلق کُرد را نابود کنند و از این حرف ها.🌿
ادامه دارد...
راوی:سید مجید ایافت
📚#ردّخون_روی_برف
#خون_برف_ازچشم_من
1⃣0⃣
آن روزها #محمود فرمانده عملیات سقز بود.یادتان که هست؟" و از لبخند ناصر گفتم و بادی که به غبغب انداخته بود و حرفی که زده بود.گفتم"گفت #محمودکاوه را من کشفش کردم آوردمش توی کردستان.اصلاََ هم پشیمان نیستم."🌱
از رابطه شان هم گفتم.گفتم"هیچ کس نمی توانست نبیند آنها چطور مثل مرید و مرادها به هم نگاه می کنند." اشک توی چشم های بروجردی جمع شده بود.سرش پایین بود نمی دیدم.نگاهم که کرد فهمیدم. گفت"ناصر را هم من کشفش کردم،مجید.من هم اصلاََ پشیمان نیستم."🌿
شاید فردا را دیده بود.یا فرداها را یا روزی را که تمام بچه های تیپ،از تمام شهرهای ایران،دور هم جمع شده بودیم و هرکس از شهرش می گفت که کُردست یا ترک یا فارس یا عرب و نوبت که به #محمود رسید🍃
همه مان انتظار داشتیم بگوید از"مشهد" آمده است و همسایه امام رضاست و از همین حرف ها که دیدیم نه.صاف نشست،سینه سپر کرد،خیره شد به چشم های تک تک مان گفت"من فرزند کردستانم."🍀
ادامه دارد...
راوی:سید مجید ایافت
📚#ردّخون_روی_برف
#خون_برف_ازچشم_من
1⃣
من بودم به ابوی اش گفتم"نگذار شیخ #محمود سوار دوچرخه🚲 شود.برای خودش می گویم." آن زمان مرسوم بود طلبه ها مطلب را حفظ کنند تا کسانی که حافظه قوی تری دارند بشوند استاد آن هایی که کلاس های پایین ترند.به من تکلیف کرده بودند شرح امثله را به چند نفر از طلبه ها تدریس کنم.🍃
گفتم"کی ها هستند؟" گفتند"جدید آمده اند.شما از امر غایب براشان بگویید." نگاه کردم دیدم سه نفرند.می شناختم شان. همان هایی بودند که از کوی طلاب می آمدند.یکی شان هم از خیابان ضد می آمد.اسم هایشان را پرسیدم.فقط اسم یکی شان یادم مانده.🌱
همان که کت و شلوار پوشیده بود،دوازده سیزده ساله،با موهای بلند
-#کاوه...#محمودکاوه.اهل همین مشهد. آن جا رسم بود استاد از شاگردهایش سئوال کند ببیند آنها چقدر زمینه پیشرفت دارند.سئوال هایم همه از درس هایی بود که می دانستم باید خوانده باشند.🍀
به آن دونفر گفتم بگویند.به لکنت افتادند. به شیخ #محمود گفتم فعل مضارع را صرف کند،صاف روی دو زانویش نشست،بی لکنت و با صدای بلند گفت.دیدم مثل آنهای دیگر،به خاطر خستگی،پا به پا نمی کند بنشیند.از اول تا آخر جلسه روی دو زانو می نشست،به کتاب 📚درسش نگاه می کرد،یا به من، و اگر سئوالی بود جواب می داد.🌿
ادامه دارد...
راوی:محمدجواد طبسی زنجانی
📚#ردّخون_روی_برف
#خون_برف_ازچشم_من
8⃣
بعد از آن بین من و شیخ #محمود جدایی افتاد.تا اواخر سال ۶۴ یا شاید هم اوایل ۶۵.یک روز دعوت بودم خانه یکی از بچه های تیپ ویژه شهدا،آقای باقریان. عکس هایش را آورده بود نشان مان می داد.گفت"من با فرمانده تیپ مان عکس هم دارم.می خواهید ببینید؟"🌿
گفتم"کو؟" گفت"مال زمانی است که باهاش رفتیم شکار زدیم آمدند گرفتندمان.کلی هم بد و بیراه گفتند که چرا این کار را کرده ایم،ایناهاش،همین است." برق نگاه یکی شان دلم را لرزاند.🍃
گفتم"این را من می شناسم.یک روزی شاگردم بوده."گفت"فرمانده مان همین است." گفتم"آشیخ #محمود؟" گفت"آشیخش را نمی دانم،یعنی نه.اصلاََ مثل شما لباس و عمامه و این چیزها ندارد.ما فقط به اسم #کاوه می شناسیمش."🌱
گفتم"#محمودکاوه؟" گفت"آره درست است،همین."ذوق زده گفتم"اصلاََ من خودم عکسش را...صبر کنید الآن می روم می آورمش." رفتم عکس امضا شده اش را پیدا کردم آوردم گذاشتم کنار صورت آن عکس،دقیق شدم گفتم"خودش است."🍀
پایان این قسمت
راوی:محمدجواد طبسی زنجانی
📚#ردّخون_روی_برف
مسابقه #من_کاوه_هستم(۲)🌿
1⃣
در مرکز آموزش "سردادور"بودیم و مشغول کارهای روزمره که از ساختمان عملیات تماس گرفتند و هفت نفر از نیروهای کادری را که گزینش کرده بودند، خواستند.یک مینی بوس گرفتیم و رفتیم.وقتی رسیدیم،سیزده نفر دیگر هم آمده بودند.🌿
"صفایی"یکی از مسئولین آن جا،ما راجمع کرد وگفت:"شما برای انجام ماموریتی انتخاب شده اید و باید خودتان را از هرجهت آماده کنید." حدود ۱۰ روز کار ما رفتن به جلسات مختلف در مرکز عملیات بود.در جلسه ها،به جای آن که درباره ماموریت مورد نظر صحبت شود،روی نکات اخلاقی،انضباطی،معنوی،اطاعت از مافوق و این قبیل موارد تاکید می شد.🌱
هرچه نیروها سئوال می کردند،هیچ پاسخی نمی گرفتند.همه به شدت حساس شدند که از اصلِ ماموریت سردربیاوریم.روزهای آخر،جلسه ای با "آیت الله واعظ طبسی" داشتیم.ایشان در آن جلسه گفت:"شما قرار است به ماموریتی بروید که تا زمان شروع،نه محل و نه مدت آن به شما گفته نمی شود.🍃
ممکن است اصلاََ از این ماموریت زنده برنگردید.همگی باید آماده ی شهادت باشید." چندبار هم تاکید کرد که درباره ماموریت سئوال نکنید که هیچ اطلاعاتی به شما داده نمی شود."در آخر جلسه،آقای"طبسی" با اشاره به "#محمود" گفت:"در این ماموریت آقای #محمودکاوه مسئول شماست و شما باید از ایشان تبعیت کنید."🍀
ادامه دارد...
راوی:محمدیزدی-جوادحامد
📚#من_کاوه_هستم
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #من_کاوه_هستم(۲)🌿
3⃣
همین طور که نامه را جلوی چشمان گرد شده ی ما تکان می داد،گفت:"خب! حالا دیگه وقتش رسیده که از مقصدمون مطلع بشید و بدونید ماموریت مون چیه و کجاست.ان شاءالله که خدا ما رو در انجام این ماموریت کمک کنه و حالا که این توفیق نصیب ما شده،بتونیم به نحو احسن انجامش بدیم."🍀
بعد با لحظه ای مکث آتش هیجان ما را چندبرابر کرد،شروع کرد به خواندن نامه:
حکم ماموریت-تاریخ ۵۹/۵/۶
به برادر #محمودکاوه ماموریت داده می شود که از تاریخ ۵۹/۵/۶ به مدت نامعلوم در معیّت برادران مشروح زیر به مقصد تهران به منظور حفاظت و نگهبانی از بیت امام،عزیمت نمایند و پس از مراجعت،گزارش کار خود را فوراََ ارائه دهند.
وسیله مسافرت:قطار."🌿
ما که هنوز گیج بودیم،نفس مان بالا نمی آمد که "#محمود" ادامه داد:"ماموریت ما حفاظت از بیت امامه." در مینی بوس واویلایی به پا شد.داشتیم ذوق مرگ می شدیم.این همه نزدیک شدن به کسی که روح و جانمان متعلّق به او بود،به دورترین افق های ذهن هیچ کدام مان خطور نمی کرد و حالا با شنیدن این که قرار است حافظ بیت امام شویم،سر از پا نمی شناختیم.🌱
بچه ها با شور و حال همدیگر را بغل کرده و می بوسیدند.گاهی هم به "#محمود" گله می کردند:"بابا ! اینو زودتر می گفتی،جون به لب مون کردی!" ۸،۷ دقیقه داخل اتوبوس خوشحالی می کردیم و حالا #محمود هم که تا الان حسابی خودداری کرده بود،پا به پای ما ابراز احساسات می کرد.مدتی پس از استقرار کامل ما در بیت امام،"#محمود" شد سرپرست دوم همه ی بچه های محافظ که از شهرهای مختلف آمده بودند.🍃
پایان این قسمت
راوی:محمدیزدی-جوادحامد
📚#من_کاوه_هستم
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #من_کاوه_هستم(۲)🌿
#جاده_بانه_سردشت
1⃣
سال ۱۳۶۰ دورتادور "سردشت" در محاصره قرار داشت و ارتباط با این شهر فقط از راه هوایی ممکن بود.ارتش داخل "سردشت" پادگان بزرگی داشت که مقر سپاه هم در همان جا بود.یک تیپ زرهی ارتش به فرماندهی "علی صیادشیرازی" با تجهیزات کامل برای آزادسازی جاده بانه-سردشت اعزام شد،اما آن ها بعد از گذشتن از منطقه "سمنو" در ۳۰ کیلومتری"بانه"به کمین خوردند.🌿
ضدانقلاب،سروته ستون را با آرپی جی زده بود.کمینی بسیار حساب شده که با تعداد زیادی شهید و اسیر،منجر به انهدام آن تیپ ارتشی شد.این پیروزی، ضدانقلاب را جری تر کردو مهم تر این که جاده بانه-سردشت نیز آزاد نشد.زمستان ۱۳۶۰ داخل سپاه بانه بودیم که گروهی بالغ بر۱۰۰ نفر وارد پادگان شدند.🍃
بعد از پرس و جو متوجه شدیم ماموریت شان، آزادسازی جاده بانه-سردشت است. فرمانده آن ها هم "#محمودکاوه" فرمانده عملیات سپاه سقز بود.من به عنوان خدمه کالیبر۵۰ به این گروه معرفی شدم.از فردا شب،عملیات آزادسازی شروع شد.🍀
ما هرشب عملیات می کردیم و حدود ۲۰،۱۰ کیلومتر را آزاد کرده و شب بعد بدون این که برای ضدانقلاب مجالِ نفس کش بگذاریم،دوباره عملیات می کردیم. نقطه عطف این سلسله عملیات،اجرای آن در شب بود که واقعاََ ضدانقلاب را غافلگیر می کرد.بالاخره به نزدیکی "سردشت" رسیدیم.🌱
ادامه دارد...
راوی:جواد نظامپور
📚#من_کاوه_هستم
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #من_کاوه_هستم(۲)🌿
#حتی_سه_روز!
2⃣
ظاهراََ قبلاََ نام او را شنیده و آوازه "#محمود" به گوشش رسیده بود.دوباره پرسید:"#محمودکاوه شما هستی؟" "#محمود" گفت:"بله." وقتی مطمئن شد، همین طور که نشسته بودیم،لحظاتی ساکت شد و چندبار قد و قواره ی "#محمود" را برانداز کرد🌱
و ادامه داد:"برادرا،همگی طبق حکمی وه براتون زده شده،می رید جنوب،مناطقی که براتون مشخص شده.مقداری از هماهنگی ها این جا انجام می شه و بقیه هم توی جنوب." بعد رو کرد به "#محمود" و گفت:"البته شما نمی تونی بری جنوب و باید برگردی غرب." "#محمود" که انگار توی برجکش خورده بود،گفت:"نه! من برنمی گردم کردستان."🍃
آقا"رحیم" با لبخندی که روی لبش نشسته بود،پرسید:"چرا برنمی گردی؟" گفت:"نمی خوام دیگه تو کردستان باشم و جنگ پارتیزانی بکنم.می خوام برم جنوب،کلاسیک بجنگم." "آقا رحیم" روی موضعش ایستاد و گفت:"نه،نمی شه،شما باید بری کردستان.اون جا بیشتر به شما نیاز هست."🍀
"#محمود" گفت:"من توی کردستان مشکل دارم و نمی تونم به راحتی بجنگم.نا هماهنگی و عدم همکاری اون جا غوغا می کنه.نمی شه خوب جنگید." "آقا رحیم" گفت:"شما برو هر مشکلی داشته باشی من حلّش می کنم.هر یگان و اداره و نهادی هم که با شما همکاری نمی کنه رو به ما معرفی کن تا برخورد لازم باهاش انجام بشه."🌿
ادامه دارد...
راوی:عبدالحسین دهقان
📚#من_کاوه_هستم
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #من_کاوه_هستم(۲)🌿
#تیپ_ویژه_شهدا
اوایل سال ۱۳۶۱،بعد از آزاد شدن جاده بانه-سردشت به مشهد برگشتم.در خیابان "ارگ" سابق(امام خمینی فعلی)،یک موتور تریل کنارم ایستاد."#کاوه" بود. بعد از حال و احوال،پرسید:"این جا چی کار می کنی؟" گفتم:"اومدم به درس هام برسم." گفت:"قراره یک تیپ ویژه تشکیل بشه برای جنگ توی کردستان.مجلس هم قبول کرده.🍃
سیصدتا پاسدار رو فرستادیم پادگان امام حسین تهران،آموزش چریکی ببین.برو و بچه هایی رو که تو کردستان بودن،جمع کن،تا سه روز دیگه باید بریم." گفتم:"ما که پاسدار نیستیم." گفت:"تو کاریت نباشه،برو کاری که گفتم بکن." اسم تیپ رو پرسیدم،گفت:"تیپ ویژه کوهستان."من ۶نفر را پیدا کردم و خودش هم ۱۴نفر و ۲۲ نفره،تا تهران با قطار آمدیم.🌱
از تهران با مینی بوس به کرمانشاه وکامیاران و بعد هم به پادگان سنندج رفتیم."#کاوه" توضیح داد:"این پادگان،از پادگان های ارتشه که چندتا از ساختمون هاشو ما گرفتیم.تیپ تا چند روز دیگه می رسه. فعلاََ تو همین ساختمون ها مستقر بشین تا تیپ بیاد."دو،سه روز بعد تیپ از راه رسید،با ماشین های استتار شده،دوشکا، آمبولانس،نفربر، تویوتا و...که ابهت خاصی هم داشت.🌿
کلّ تیپ با تمام تجهیزات در شهر مانوری انجام داد.با این کار،"تیپ ویژه شهدا" اعلام موجودیت باشکوهی کرد."ناصر کاظمی" فرمانده،"محمدعلی گنجی زاده" جانشین،"علی قمی کردی" فرمانده گردان، "سیدرضاعلاماتی"فرمانده گردان، "رضاملکیان" فرمانده گردان و "#محمودکاوه" فرمانده عملیاتِ تیپ بودند.🍀
پایان این قسمت
راوی:جواد نظامپور
📚#من_کاوه_هستم
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #من_کاوه_هستم (۴)🍃
#من_مردجنگم
1⃣
آبان ۶۱،رسماََ به عضویت سپاه پاسداران ناحیه خراسان درآمدم.حوزه کاری ام مددکاری بود.حدود یک سال از پاسدار شدنم می گذشت که یکی از همکارانم به نام "خانم حجّت" مسئله ای را با من درمیان گذاشت و گفت:"یکی از دوستانم که مدتی قبل از تو،افتخاری این جا کار می کرد،ازم خواست به دختر برای داداشش بهش معرفی کنم.منم تو رو بهش معرفی کردم."🌿
آن زمان به مادرم سپرده بودم به هرکس که برای خواستگاری من آمد،بگو اگر پسرشان پاسدار است اقدام کنید و در غیر این صورت حتی اجازه وارد شدن به خانه را هم به آن ها ندهد.بی معطّلی از "خانم حجّت" پرسیدم:"طرف کی هست؟ چی کاره ست؟" گفت:"برادر یکی از دوستانه که سپاهی هم هست.اسمش هم #محمودکاوه س".🍃
نام"#کاوه" در مشهد آوازه زیادی داشت.من هم چون ساکن این شهر بودم، نامش زیاد به گوشم می خورد.قبلاََ هم چند بار به عنوان مددکار به خانه شان رفته بودم.از این که امکان داشت همسر چنین فردی شوم،احساس خوبی داشتم. مادر "#محمود" چندبار تلفنی با مادرم صحبت کرد تا قرار خواستگاری بگذارد.🌱
مادرم خیلی اهل استخاره بود و در نهایت بعد از چهاربار استخاره قبول کرد. یکی از روزهای اردیبهشت ۱۳۶۲،آمدند برای خواستگاری.قرار بود آن روز ساعت چهار از محل کار به خانه بیایم.همان روز به روستای "بُقمِچ" رفته بودم.از قضا بین راه ماشین دچار مشکل شد و من با دوساعت تاخیر آمدم.🍀
ادامه دارد...
راوی:فاطمه عماد اسلامی
📚#من_کاوه_هستم
🆔@mahmodkaveh