eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
113 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه (۲)🌿 ! 1⃣ بهمن ۱۳۶۰ قبل از عملیات "فتح المبین"، از سپاه خراسان حکم هشت نفر را برای ماموریت در جبهه جنوب به "ستاد مشترک سپاه" زده بودند؛ "علیمردانی"، "پاشایی"،"ایزدی"، "صاحب الزمانی"، ""،خودم و دو نفر دیگر.🌿 قرار شد ما برای هماهنگی های نهایی همراه با حکم های خود به تهران رفته تا بعد از جلسه با مسئولین،عازم جنوب شویم.به تهران که رفتیم،در ساختمان "ستاد مشترک سپاه" داخل یک اتاق،کنار بخاری منتظر نشسته بودیم.لحظاتی بعد "آقا رحیم صفوی" به همراه یک نفر دیگر وارد شد.🍀 به احترامش بلند شدیم."آقا رحیم" به ما خوشامد گفت و سپس همگی نشستیم دورش حلقه زدیم.ایشان بعضی را می شناخت،از جمله من و"علیمردانی". سابقه آشنایی اش با ما به "کردستان" برمی گشت.به"علیمردانی" گفت:"شما که السابقون السابقون هستی." کسانی را هم که نمی شناخت،از آن ها سئوال می کرد و از سابقه شان و این که درکدام منطقه حضور داشتند،می پرسید.🌱 به "" که رسید،از او سئوال کرد: "شما کجا بودی؟" "" گفت:"من مربی آموزش بودم.دوره مخصوص رو هم گذروندم.مدتی هم فرمانده عملیات سپاه سقز بودم‌." پرسید:"اسمت چیه برادر؟" "" جواب داد:"من هستم." تا اسمش را گفت،"آقا رحیم" کنجکاو شد.🌱 ادامه دارد... راوی:عبدالحسین دهقان 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🌿 ! 2⃣ ظاهراََ قبلاََ نام او را شنیده و آوازه "" به گوشش رسیده بود.دوباره پرسید:" شما هستی؟" "" گفت:"بله." وقتی مطمئن شد، همین طور که نشسته بودیم،لحظاتی ساکت شد و چندبار قد و قواره ی "" را برانداز کرد🌱 و ادامه داد:"برادرا،همگی طبق حکمی وه براتون زده شده،می رید جنوب،مناطقی که براتون مشخص شده.مقداری از هماهنگی ها این جا انجام می شه و بقیه هم توی جنوب." بعد رو کرد به "" و گفت:"البته شما نمی تونی بری جنوب و باید برگردی غرب." "" که انگار توی برجکش خورده بود،گفت:"نه! من برنمی گردم کردستان."🍃 آقا"رحیم" با لبخندی که روی لبش نشسته بود،پرسید:"چرا برنمی گردی؟" گفت:"نمی خوام دیگه تو کردستان باشم و جنگ پارتیزانی بکنم.می خوام برم جنوب،کلاسیک بجنگم." "آقا رحیم" روی موضعش ایستاد و گفت:"نه،نمی شه،شما باید بری کردستان.اون جا بیشتر به شما نیاز هست."🍀 "" گفت:"من توی کردستان مشکل دارم و نمی تونم به راحتی بجنگم.نا هماهنگی و عدم همکاری اون جا غوغا می کنه.نمی شه خوب جنگید." "آقا رحیم" گفت:"شما برو هر مشکلی داشته باشی من حلّش می کنم.هر یگان و اداره و نهادی هم که با شما همکاری نمی کنه رو به ما معرفی کن تا برخورد لازم باهاش انجام بشه."🌿 ادامه دارد... راوی:عبدالحسین دهقان 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🌿 ! 3⃣ "" هنوز قانع نشده بود و دوست داشت به جنوب برود.اما "آقا رحیم" کوتاه بیا نبود.دست آخر وقتی"" با سرسختی ایشان رو به رو شد،گفت:" لااقل اجازه بدی من یه ماموریت سه ماهه برم جنوب و دوباره برگردم کردستان.🌿 " "آقا رحیم"آب پاکی را ریخت روی دست "" و به او گفت:" خیالت رو راحت کنم آقای ،حتی برای سه روز هم اجازه نمی دم بری جنوب.شما باید برگردی کردستان.🍀 جلسه هم که تموم شد،بیا توی اتاق خودم، بیشتر با هم صحبت کنیم." "" که دیگر چاره ای برای خود نمی دید، گفت:"پس اگه ممکنه،این آقای دهقان رو بدید به ما که بتونیم ازش استفاده کنیم.🌱 به هرحال ایشونو من می شناسم." " آقا رحیم" گفت :"نه،ایشون توی جنوب کار کردن و بهشون احتیاج داریم." همان جا هم دستور داد:"حکم آقای رو عوض کنید و حکم کردستان رو براش بزنید."🍃 پایان این قسمت راوی:عبدالحسین دهقان 📚 🆔@mahmodkaveh