خون برف از چشم من 3⃣6⃣ تکیه دادم به دیوار،دست کشیدم روی خنده عکس گفتم" باید هم بخندی حالا که رفته ای به آرزوت رسیده ای"میخواستم بخندم،آماده هم بودم،که دخترش زهرا آمد توی اتاق🍃 تفنگ پلاستیکی اش🔫 را گرفت طرفم،با دهانش شلیک کرد گفت"کشتمت بابا.بمیر حالا یعنی."نگاهش کردم.تیرش خورده بود به قلبم.🌱 زانو زدم،دست گذاشتم روی قلب خونینم،درد کشیدم،زجر کشیدم،حتی گفتم مُردم،تا ببینم زهرا می خندد.لذت برد مرا کشته،ومن داشتم گریه می کردم.🌿 با هق هق و صدای بلند و دستی که روی قلبم بود.خونی را که از لای انگشت هام می زد بیرون و می ریخت روی فرش فقط من می دیدم و زهرا.تا ساعت ها هیچ کس نتوانست آرامم کند.🍀 پایان این قسمت راوی:محمدکاوه(پدر) 📚