1⃣4⃣ ما داشتیم از پشت سر می آمدیم.به بچه ها که رسیدیم به یکی شان گفتم چرا این قدر پخش و پلا؟" به هم نگاه کردند. صدایم را بلند کردم گفتم"فرمانده تان کی بوده که..." یکی شان گفت" ." گفتم"خودش الان کجاست؟"🌿 جلو را نشانم دادند گفتند"توی محاصره." گفتم"راه می افتیم با هم می رویم می آوریمش." قدم هایشان به آن محکمی نبود که باید می بود.چند قدم که رفتیم جلوتر فهمیدیم چرا از بالا مسلط بودند. در همان دوسه دقیقه اول آن قدر تیر زدند که چهار پنج نفرمان افتادند.🍃 جان پناه نداشتیم.جایی هم برای سنگر گرفتن نبود که بلند شویم جواب شان را بدهیم.زخمی و سالم دوخته شده بودیم به زمین نکند تیری چیزی بخوریم. گفتم" این طوری که نمی شود،الآن همه مان را می کشند." داد زدم"برمی گردیم."🌱 قصدم این بود برویم ارتفاع روبرو را بگیریم که بتوانیم جواب شان را بدهیم. در برگشت باز هم بچه ها را می زدند می افتادند.صدای ناله هایشان باعث شد بروم یک تیربار بردارم،بروم پشت تپه ای از کاه،از آن جا شلیک کنم.آنجا نه صخره ای بود نه شیاری نه سنگی چیزی.🍀 ادامه دارد... راوی:سید مجید ایافت 📚