مسابقه (۳)🍃 3⃣ بلند شدیم تا برگردیم عقب که "" نهیب زد:"کجا دارین می رین،باید بجنگیم و جلوی اینارو بگیریم." گفتم: "برادر! اینا زیادن.اگه به ما برسن، دخل همه مون اومده." قبول نمی کرد برگردد.به زور آوردیمش.آمدیم تا رسیدیم پایین جنگل.🌿 باید خودمان را از یک نقطه بالا می کشیدیم و دوباره روی یک ارتفاع دیگر می رفتیم.بالای این ارتفاع هم که رسیدیم،"" گفت:"این جا خوبه دیگه.وایسید همین جا تا ضدانقلاب برسه." باز با مکافات قانع اش کردیم تا راه بیفتیم. ۵۰۰متر باید می آمدیم تا می رسیدیم به جاده"پیرانشهر-سردشت".🍀 به جاده که رسیدیم،هرچه ایستادیم،هیچ ماشینی برای مان توقف نکرد.مجبور شدیم به زورِ اسلحه جلوی یک ماشین را بگیریم و سوار شویم.آمدیم تا رسیدیم به جایی که یک هلی کوپتر۲۱۴ ارتش منتظرمان بود.من به همراه "" سوار هلی کوپتر شدیم و به طرف ضدانقلاب برگشتیم.🍃 دو هلی کوپتر کبری نیز دنبال ما آمدند. در این حمله همه آن ها را تار و مار کردیم."" به خلبان ها می گفت کجا را بزنند.تقریباََ نزدیک غروب بود که برگشتیم پاسگاه "کُپر". دیدیم نیروهایی که از سمت مقابل ما به ضدانقلاب حمله کردند،آن دو اسیر را هم آزاد کرده و نجات داده اند.اما هنوز از "اصغرزاده" خبری نبود.🌱 ادامه دارد... راوی:محمدحسن خرمی 📚 🆔@mahmodkaveh