مسابقه (۱)🍃 2⃣ گاهی اگر پسته ای از زیر چکش در می رفت و این طرف و آن طرف می افتاد،تا پیدایش نمی کرد و نمی ریخت روی بقیه پسته ها،خاطرش جمع نمی شد.درست عکس ،صاحب پسته ها بود. هرچه مقیّد و درست کار بود، صاحب کار ما بی انصاف بود.شاید تنها چیزی که سرش نمی شد،مراعات مسائل مذهبی بود؛حتی در امور ظاهری.او همیشه حق ما را می خورد و موقع حساب کردن،پول کمتری به ما می داد.🍃 با این که دل خوشی از او نداشت،ولی هربار از او رضایت می گرفت و می گفت:"آقا راضی باشین اگه کم و زیادی شده!" اولین بار که این حرف را از شنید،نگاهی از روی تعجب به او کرد.انگار تا به حال شبیه این جملات را نشنیده بود.دست مزد ناچیزی که بابت این کار می گرفتیم،با خوشحالی می ریختیم تو قلّک و پس انداز می کردیم.🍀 یادم هست همان زمان مادرم با یک چراغ فتیله ای آشپزی می کرد.خیلی دود می کرد و تا می خواست غذایی بپزد، کلی مشقّت می کشید.علاوه بر این، یخچال هم نداشتیم.آب می ریختیم توی کوزه و می گذاشتیم زیر زمین تا سرد شود.من و از همان اولِ کار،باهم قرار گذاشته بودیم که اولین چیزی که برای خانه بخریم،اجاق گاز باشد.🌿 دو سال طول کشید تا قلّک های مان را شکستیم و با پول آنها توانستیم یک اجاق گاز برای خانه بخریم و مادر را برای همیشه از شرّ نفت و دودِ آن چراغ فتیله ای خلاص کنیم.کمی از پول مان اضافه آمد.پدر کمک کرد و توانستیم یک یخچال هم بخریم.هیج وقت فراموش نمی کنم که چقدر خوشحال بود که توانسته با دست رنجش،وسیله ای برای خانه بخرد و در واقع خودش را در مخارج زندگی سهیم کند.🌱 پایان این قسمت راوی:طاهره کاوه 📚 🆔@mahmodkaveh