☀️ (شهادت سردار شهید محمود کاوه؛ قسمت چهارم) صخره ای نزدیک سنگر تیربار وجود داشت که اگر از آن سمت می کشیدیم بالا، شاید می توانستیم کاری کنیم. کاوه تصمیم گرفت از همان راه که تنها راه هم بود، برای خفه کردن تیربار استفاده کند. دویست سیصد متر بیشتر با آن فاصله نداشتیم. همراه محمود و دو سه نفر دیگر از بچه های تخریب و عملیات یک نفس کشیدیم بالا. همانطور که داشتیم می رفتیم بالا، یک دفعه دیدم محمود ایستاد. جلوی پایش، چشمم افتاد به پیرمردی که مجروح شده و معلوم بود از شب قبل همانجا افتاده است. کمی که دقت کردم، فهمیدم خون زیادی از او رفته و رمق چندانی ندارد. کاوه خیلی گرم و با احساس احوالش را پرسید و گفت پدرجان منو میشناسی؟ پیرمرد با خنده گفت بله شما برادر کافه ای. محمود از شنیدن کلمه کافه خنده اش گرفت. من هم خندیدم. رو کرد به من و گفت ببین چناری، آخر عمری، کافه هم شدیم. گویی از روحیه بالای پیرمرد، انرژی مضاعفی گرفته بود. با همان حالت خنده، دستی بر سر او کشید و گفت پدرجان، ما می ریم بالا، إن شاءالله برمی گردیم تو رو هم با خودمون می بریم، نگران نباش. از او خداحافظی کردیم و این بار، آنقدر جلو رفتیم تا درست رسیدیم زیر سنگر تیربار و همانجا نشستیم. بدون شک، آنها حاضر و آماده، به انتظار ما نشسته بودند. آهسته دم گوش محمود گفتم باید این کالیبر رو خاموش کنیم و نیروها رو از دو طرف آرایش بدیم و بعد بزنیم به خط. محمود هم به همان شیوه من، خیلی آهسته و معنی دار پرسید خب دیگه باید چیکار کنیم؟ گفتم بیشتر از این به ذهنم نمیرسه. راستش حسابی مستأصل و درمانده شده بودم. کاوه باز به حرف آمد و گفت یک کار دیگه هم هست که باید انجام بدیم. گفتم چه کاری؟ گفت توسل، اگه توسل نکنیم، همه اینها که گفتی راه به جایی نمیبره. باز هم این من بودم که گرفتار غفلت شده بودم. به هر حال، ساعت نزدیک سه نیمه شب شد و ما هنوز تصمیم قطعی نگرفته بودیم. تا روشن شدن هوا چیزی نمانده بود. نهایتاً قرار شد از همانجا بزنیم به خط. حالا باید برمی گشتیم و نیروها را می آوردیم. ادامه دارد... 🕊🍂 📚 حماسه کاوه (📝حمیدرضا صدوقی) @mahmodkaveh