شانه به شانه محمود❤️ قسمت یازدهم توی دلم خالی شد.من به قول داده بودم تاکلی نیروجمع کنم ولی حالاخودم به مشکل خورده بودم ورفتنم روی هوابود😒 صلاح ندیدم فضاخراب تراز آن شود.ظرف غذارابرداشتم وداخل اطاق شدم.مادرم اول اخم هایش رادرهم کرده بود😔ولی کم کم یخ اوبازشد.فرداصبح هم هرکارکردم جرئت نکردم قضیه رادوباره مطرح کنم. به اجبارراهی کارگاه شدم.انجاهم دست ودلم به کارنمی رفت ودایی اکبرآن رابه حساب بی حالی روزه می گذاشت.احساس می کردم نیازشدیدی دارم که بایک هم دل وهم زبان حرف بزنم وراهنمایی بگیرم وچه کسی بهتروعاقل تراز نورالله کاظمیان؟ ادامه دارد.... 📚خاطرات جاوید 📝سیدعلیرضامیری @mahmodkaveh