🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 +: منم میتونم بزنم!؟ با لبخند جواب داد -: مردونه زنونه نداره تو هم میتونی استفاده کنی! بعد اینکه اجازه گرفتم به سمت میز رفتم وعطرشو برداشتم درش و باز کردم کمی به لباسم زدم وکمی هم به ساعد دستم! بوی گل محمدی کل اتاق و پر کرده بود! در کتابش و بست و سینی چای رو برداشتیم و بردیم سمت پذیرایی تلویزیون و روشن کردیم که خبر نگار شبکه خبر یه چیزایی راجع به جنگ و بمب گذاری میگفت!... کمی زوم کردم تا بهتر حرفاش و متوجه بشم! مثل اینکه عراق قصد حمله مرزی به ایران و داشت... دلشوره ی عجیبی داشتم... چند ماهی میگذشت اطرافیان درباره بارداری ازم سوال میپرسیدن و من با پیچوندنشون مجبور بودم از زیر سوال هاشون در برم!... چادرم و سر کردم و سینی کاسه حلیمی که درست کرده بودم و به دست گرفتم و از پله ها پایین رفتم خواستم چند تقه به در خونه عمو علی بزنم که با حرف های سهیلا از کارم منصرف شدم که میگفت +: نمیشه که تا کی میخوان اینطور پیش برن!؟ سپهر آرزو نداره؟ اون باید خیلی عاقل تر از این حرف ها باشه !! اصلا از اولشم گفتم این وصلت اشتباهه بفرما دیدی مادر من؟ اگه از همون اولش با دختر خاله منصور ازدواج میکرد الان حداقل دوتا بچه داشت!!! گوش نکرد گفت الا و بلا آوا!!! حالا چی شد دیدم خانم اجاقش کوره! با حرف های سهیلا تموم بدنم قفل کرد از همون راهی که امده بودم به زحمت برگشتم طبقه بالا کاسه حلیم و روی اپن گذاشتم. سپهر یا دیدنم دویید طرف و گفت +: حالت خوبه آوا؟؟؟ نای حرف زدن نداشتم تموم دست و پام شروع کرد به لرزیدم ام اس ام اوت میکرد باید قرص میخوردم به یخچال اشاره کردم و گفتم -: قرص هام .... دستامو ول کرد و به سمت آشپز خونه پا تند کرد ! لیوان آب و ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‎‌‌‎‎'‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱✨' @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼