🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهفتادوشش:
سکوت مطلق بینمون حکم فرما شده بود .
و گویی آن ها هم در دنیای خودشان سِیر می کردند .
پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم و ترافیک سر ظهر تهران حسابی سرسام آور و شلوغ بود .
پنجره را پایین دادم تا کمی از گرمای وجودم بکاهد .
اما گرمای بیرون بدتر بود و بوی بنزین و دود ماشین ها در مشامم پیچید و گلویم سوزش پیدا کرد و به سرفه افتادم .
و سرفه هایی پی در پی ...
باز هم از همون سرفه هایی که امانم را می برید .
الهام و برادرش با نگرانی به عقب برگشتند و گفت : چی شده ،؟؟ طهورا حالت خوب نیست ...
سرم رو به نشونه منفی تکان داده و گوشه ی روسری را تا زده را جلوی دهانم گذاشتم .
امیر حسین که میدونست حال خوبی ندارم و اوضاع ریه ام وخیم هست با لحنی نگران و کمی هم آمیخته به تشر. به خواهرش گفت : منتظر چی هستی کیفش رو بگرد ببینم اسپری اش هست یا نه ...
کیف رو از دستم کشید و تمام زیپ هاش رو وارسی کرد تا بالاخره پیداش کرد.
دستش رو به طرفم دراز کرد و اسپری رو جلوی دهانم گذاشت و تند تند می گفت نفس بکش طهورا ...
چند نفس عمیق کشیدم ...
و جانی دوباره یافتم. و چشمانم را روی هم گذاشتم و به نشانه ی قدر دانی از الهام .
اخم کمرنگی کرده بود و همان طور که به خواهرش نگاه می کرد به من گفت : این هوای تهران برای شما مثل سَمِه .
بهتره برای مدتی هم که شده دور بشید از این دود و دَم .
بیشتر از همه برای افرادی مثل شما خیلی خطر ناکه .
اشاره به ای شیشه ی ماشین کرد و گفت : لطفا بیارید بالا ...
واستون خوب نیست .
در جوابش گفتم : ببخشید ، گرمم بود گفتم یکم خنکم بشه .
--میگفتید کولر رو روشن می کردم .
چون هوا یکم خنک شده دیگه روشنش نکردم .
--اشکالی نداره ممنونم .
کولر ماشین را زد و هم زمان چراغ سبز شد و راه افتاد .
نزدیکای الهیه بودیم که گفتم : دست تون درد نکنه من دیگه اینجا پیاده میشم .
همان طور که به جلو نگاه می کرد گفت : نه دیگه تا درب منزل می رسونیمتون تا اینجا که اومدیم .
لطفا بگید کدوم طرف برم ؟؟
-بپیچید سمت راست انتهای همین خیابون .
روبروی ساختمان نگه داشت و اول از همه چیز به دنبال ماشین سیاوش می گشتم ببینم هست یا نه ...
انقدر دروغ های جور وا جور بهم بافته بود که دیگه حتی رفتنش به ترکیه هم باور نداشتم .
هر دو به ساختمون خیره شده بودند و الهام با تعجب به من خیره شده بود و با چشمایی گرد شده گفت : واقعا اینجا خونه ی خودت هست ...
بابا بچه مایه دار ...
خندید و به شوخی گفت : دست ما فقیر بیچاره ها هم بگیر .
برادرش نگاهی بهش انداخت و اخم ریزی کرد تا دیگه حرف نزنه .
پیش خودم می گفتم الان میگه خونه اش لاکچری ترین منطقه است با بهترین امکانات اونوقت واسه شش میلیون هزینه ی بیمارستان کاسه ی گدایی دستش گرفته .
در حالی که به دنبال کلید در کیفم می گشتم بهش جواب دادم و گفتم : نه اینجا یک زمانی خونه ی من بود ...البته خونه من نه ! خونه ی همسرم ...
ولی خب الان دیگه هیچ سهمی این خونه ندارم .
الان هم اومدم وسایلم رو ببرم .
سرش را به عقب آورد و با کنجکاوی و چشم هایی ریز شده پرسید : یعنی چی متوجه نمیشم ...
پس شوهرت کجاست !
به جای من امیر حسین پیش قدم شد و اون که دیگه حالا همه چیز رو فهمیده بود برای دست به سر کردن خواهرش و حفظ آبروی من گفت : الهام جان با خانم تابش تا خونه شون برو ...
تنها نباشن .
قند در دلم آب شد از این همه مردانگی و درک و شعور ...
از طرفی قضیه رو جمع کرد و اجازه ی سرک کشیدن در زندگی ام را به خواهرش نداد و از طرفی دیگر هم انگار. که ذهن مرا خوانده باشد و فهمیده بود که از رفتن هراس دارم .
تو کی هستی !
همه ی مردها پیش تو کم میارن ...
گویی که خدا تو را فرستاده باشد تا من باز هم به رحمتش امید داشته باشم و بدانم که هنوز هم انسانیت نَمرده و باز هم هستند آدم هایی که بی هیچ چشم داشتی کمک حال بقیه باشند ...
زیبایی خیره کننده ای داشتم اما حس می کردم انقدر ایمانش قوی است و چشم و دل سیر که این چیز ها هرگز به چشمش نمی آید ...
الهام چشمی گفت و از ماشین پیاده شدیم .
کلید رو انداخته و در را باز کردم و چشم چرخاندم در پارکینگ نیمه تاریک ...
نه خبری از ماشین شاسی بلندش نبود مثل اینکه واقعا رفته بود .
رو کردم و بهش گفتم : ممنونم عزیزم واقعا زحمت کشیدید .
بیشتر از این دیگه وقتتون رو نمی گیرم .
سری تکون داده و خنده کنان گفت : ای خسیس ؟!! یه تعارف هم بزنی بد نیست من بیام ببینم داخلش چه بهشتی هست. ..
بیرونش که محشره.
--واقعا شرمنده ام گفتم بیشتر از بهتون مدیون نشم.
بیا بریم داخل .
--نه بابا شوخی باهات کردم .
اگر لازم هست ما اینجا وایمیسیم تا بیای.
--نه الهام جون ، دستت درد نکنه 👇🏻👇🏻