🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهفتاددو:
بالاخره یک شب طولانی هم به صبح رسید و سپیده طلوع کرد .
یک شبی که به اندازه ی یک سال برایم تمام شد.
فکر حرف های سیاوش لحظه ای رهایم نمی کرد و آرام و قرارم را گرفته بود .
حتی اگر اون خونه ی درب و داغون مون هم می فروختیم و تمام اسباب و اثاثیه رو هم می فروختیم باز هم یک سوم اون پول رو نمی تونستم جور کنم .
اما دیگه حتی اون سقفی هم بالای سرمون داریم از بین میره و باید آواره ی کوچه و خیابان بشیم .
چه غلطی باید می کردم من !!
تو باتلاقی افتاده بودم که هر لحظه بیشتر در آن فرو می رفتم .
گره های کور زندگی ام روز به روز بیشتر و بیشتر میشد .
و من به هر چه چنگ میزدم برای کمک آوار میشد بر روی سرم !
پرستار سفید پوش به اتاقم آمد و بعد گذاشتن صبحانه روی میز لبخندی دلنشین زد و گفت : فکر کنم امروز دیگه مرخص بشی !
دیگه از دستمون راحت میشی .
--چطور مگه ؟ دکتر چیزی گفته !
--نه خوب حالت بهتر شده حالا تا باز دوباره خودشون میان و میگن .
اصلا میلی به صبحانه نداشتم .
چند روزی که بیمارستان بودم حسابی کلافه شده بودم .
گوشی ام همراهم نبود !
حتما تا حالا مادر و پدر بیچاره ام مرده وزنده شدن ...
آخ که گور به گور بشی که همه چیزت واسم مکافات داشت .
با پا گذاشتن دکتر به اتاق تمام افکارم پر کشید همه ی وجودم چشم شده بود تا ببینمش .
خودمم نمی دونستم چِم شده بود. !
چرا اومدنش اِنقدر باید برام مهم باشه و با اومدنش به وجد بیام .
چی داشت تو وجودش این پسر جوان و متین !
روپوش سفیدش عجیب به هیکل مردانه اش نشسته بود .
موهای مشکی و مُجعدش را یک طرفی شانه زده بود .
همان طور که نگاهش به زیر بود به طرفم می آمد با پرستار جوانی که همراهش بود .
آهسته سلام کرد و نگاهی به عکس و پرونده ام انداخت و گفت: امروز دیگه ترخیص تون می کنم خانم تابش .
اما باید برید و خونه استراحت کنید .
هفته ی آینده هم میاید مطبم و عکس برداری میکنید تا ببینم اوضاع دنده های شکسته چطوره .
--ممنونم آقای دکتر .
--خواهش می کنم زیر لبی گفت و رفت .
پرستار جوان آنژیوکت را به آرامی از دستم بیرون کشید و پنبه ی الکلی را رویش گذاشت تا خون بیرون نزند .
ازش پرسیدم : من الان دیگه مرخص هستم ؟ یا بعد از ظهر باید برم .
--نه دیگه همین الان هم میتونی بری فقط میری صندوق هزینه ی بیمارستان رو واریز می کنی بعد میری .
آه از نهادم برخاست .
چه می پنداشتم و چه شد !
با خودم می گفتم حتما خرج بیمارستان رو داده و رفته .
با خودش فکر نکرد که این زن بی کس و کار که روزی زنش بوده از کجا باید بیاره ...
بد جور لای منگنه گذاشته بودم و رفته بود .
ازش پرسیدم : هزینه اش چقدر میشه !
ابروهایش را بالا داد و گفت : سه شب اینجا بودی میشه ۶ میلیون تومن !!
کُپ کردم !
چی باید می گفتم من !
کف دستم رو دراز می کردم جلوش و بگم اگه داره بیا بِکن ...
کی اینجا حرف منو باور می کرد که من یک قرون هم ندارم از خودم .
با ناراحتی گفتم : آخه چرا انقدر زیاد ! مگه چی شده !!
اخمی کرد و با تشر گفت : خانم محترم وقتی میای بیمارستان خصوصی باید فکر این چیزا هم بکنی .
تا پول رو ندید نمی تونید از این در خارج بشید .
زنگ بزن شوهرت یا اقوامت بیان .
با خودم گفتم آخه کو شوهر !! شوهر من الان اون سر دنیاست !
خانواده ام هم که از خودم بدبخت تر هستند .
پرستار رفت و باز من تنها شدم در این اتاقک کوچک و دلگیر ...
باز هم اشک هایم سرازیر شده بود و دلم پی بهانه ای می گشت تا ببارد و سبک شود .
خودم را در آخر خط می دیدم و در تنگنای زندگی دست و پا میزدم .
گویی که ندایی در درونم با تمام وجود فریاد میزد و می گفت خدا را صدا بزن .
همان رفیق همیشگی بنده هایش !
همان کسی که بودنمان را به او مدیون هستیم .
او که از رگ گردن به بنده هایش نزدیک تر هست ...
از خودم می پرسیدم اما آیا مگه هنوزم من رو جز بنده هاش حساب میکنه !
مگه نه اینکه خدا آدم های خوب رو دوست داره نه انسان هایی هم چون من سرا پا تقصیر و گناه کار !
و باز هم همان ندای درونم جوابم را میداد و می گفت : خدا ارحم الراحمین هست و اوست که برای بنده هایش کافیست ! الیس الله بکاف عبده !
و یاد آیه ای از قرآن افتادم که وِرد زبان حاج آقای مسجدمان بود .
"وَ قالَ رَبُّکمُ ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکمْ إِنَّ الَّذِینَ یسْتَکبِرُونَ عَنْ عِبادَتِی سَیدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخرین"
*پروردگار شما گفته است مرا بخوانید تا(دعای) شما را اجابت کنم، کسانی که از عبادت من تکبر می ورزند به زودی با ذلت وارد دوزخ می شوند.*
از روی تخت برخاستم و کفش هایم را پوشیده و به طرف پنجره ی اتاق رفتم .
سَرم را از پنجره بیرون آورده 👇🏻👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهفتادوسه:
لباس های صورتی بیمارستانم را در آورده و مانتویم را از کشوی میز بغل تخت درآوردم .
دنده هایم هنوز درد می کرد و به سختی نفس می کشیدم .
این هم از سیاوش برایم به یادگار مانده بود ...
آیینه ای نبود تا خودم را ببینم و سر و وضعم را مرتب کنم .
اصلا دیگه چی مونده بود از صورتم !
با این همه رنج و درد و غم !!!!
روسری شیری رنگم را روی سرم انداختم.
ناخودآگاه دستم بالا رفت و موهایم را به زیر روسری بردم .
منی که همیشه کمی از موهایم بیرون بود و برایم عادی!
حالا زیادی وسواس به خرج میدادم .
دلیلش چه بود نمیدانم .
اما حس می کردم یک سرش به همان دکتر جوان مربوط میشود .
با خودم می گفتم حتما حجابم درست نیست که وقتی منو می بینه سرش رو پایین میندازه .
سری تکون دادم و دست از افکار رنگارنگم برداشتم و از اتاق خارج شدم و به طرف ایستگاه پرستاری راه افتادم .
راهروی بیمارستان خلوت بود و جز یکی دو تا پرستار کسی نبود .
صدای اذان ظهر با صدای دلنشینی که عجیب روحم را نوازش میداد به گوش می رسید .
چه در من تغییر کرده بود که حالا با صدای اذان از خود بی خود میشدم و حالم دگرگون میشد .
نوای اذانش به حدی ملکوتی و روحانی بود که روح زخم خورده ام را صیقل میداد و مرا به دوران خوش گذشته و کودکی ام می برد .
روبروی ایستگاه پرستاری ایستادم و نفسی تازه کردم و سرم را بالا گرفته و از همان پرستار خوش برخورد که هر روز به دیدنم می آمد پرسیدم : ببخشید خانم ، میشه بهم بگید اتاق رییس بیمارستان کجاست ؟!
سرش را از لابه لای برگه ها درآورد و بهم خیره شد و با دیدن من لب هایش به لبخند ملیحی وا شد و گفت : خیلی خوشحالم که سر حال و قبراق می بینمت عزیزم .
ببین خانم تابش ،انتهای همین راهرو اتاق سمت راست .
اما فکر کنم الان رفته باشن برای نماز .
--خیلی ممنونم ، پس من چیکار کنم کار واجب دارم باهاشون !
--صبر کن یه ده دقیقه دیگه نمازش تموم میشه .
روی صندلی بشین و منتظر باش .
حرفش را گوش کرده و بی حرف روی صندلی فلزی نشستم .
این اذان را تا به حال نشنیده بودم .
دلم می خواست موذنش را بشناسم و بارها و بارها گوش بدهم .
بی مقدمه ازش پرسیدم : راستی این صدای کیه ! تا به حال نشنیدم .
چشماش رو ریز کرد و متفکر پرسید : کدوم صدا !
--همین که اذان میگه .
خندید و گفت : اهان ، الان متوجه شدم .
دکتر سبحانی رو که میشناسی صدای ایشون هست .
این حرف کافی بود برای منقلب شدنم .
چرا هر چه بود و نبود ردی از او برجای بود .
سرم را پایین انداخته و چهره اش را در مقابل چشمانم تجسم کردم .
چشمانی محجوب و پاک که به صورت مظلوم و محبوبش می آمد و ریش مشکی اش قیافه ی جذابش را بیشتر خواستنی می کرد .
وای خدا من چی دارم میگم ...
دارم قیافه ی یک دکتر رو تو ذهنم تجزیه و تحلیل میکنم .
اینم مثل بقیه ی دکتر ها !
مگه چه فرقی بینشون هست ...
چرا برای من مهم شده .
نگاهی به ساعت دیواری انداختم ...
یک ربع گذشته بود حتما تا الان نمازش هم تموم شده بود .
به طرف اتاق رییس راه افتادم .تقه ای به در چوبی قهوه ای رنگ زده و با شنیدن صدای مردانه ای که گفت بفرمایید در را باز کردم .
و سر به زیر وارد اتاق شدم و سلامی آرام دادم .
نگاهم را بالا آورده تا رئیس را ببینم .
مردی حدود هم سن و سال پدرم ...
موهای جوگندمی و ریشی که نسبتا بلند بود و عینکی دور مشکی به چشمش زده بود .
با کت و شلوار سورمه ای پشت میز نشسته بود .
با خوش رویی و در کمال تواضع از پشت میز نیم خیز شد و بهم گفت : سلام دخترم بفرمایید خواهش میکنم .
اخلاقش هم مثل ظاهرش خوب بود .
روی صندلی روبرویش نشستم و گفتم : ببخشید آقای دکتر ، مزاحم شما شدم .
--خواهش میکنم راحت باشید .
نگاهم افتاد به پرده ای کرمی که یک گوشه ی اتاق کشیده شده بود و سایه ی کسی که انگار نماز می خواند افتاده بود .
خودش متوجه نگاهم شد و با خوشرویی گفت : امرتون رو بفرمایید دخترم .
ایشون برادر زاده ام هستند دارند نماز می خونند .
--والا چطور بگم که شما باور کنید و بدونید که دیگه چاره ای نداشتم که اومدم پیش شما .
من سه روز هست که اینجا بستری هستم و تا امروز اصلا متوجه نبودم که اینجا خصوصی هست و باید هزینه ی بیمارستان رو بدم .
از بالای عینکش نگاهی گذار انداخت و گفت : کی شما رو بستری کرده !
دلم خیلی پُر بود و هر لحظه امکان اینکه منفجر بشم و داد و فریاد کنم به خاطر زندگیم وجود داشت .
اما شرم داشت از این مرد ...
تصمیم گرفتم که واسش توضیح بدم همه چیز رو شاید که قانع بشه .
هر چند که ادم خوبی به نظر می اومد .
لب وا کرده و گفتم : راستش من بیهوش بودم وقتی که اومدم .
شوهرم کتکم زده بود و من با بچه ی توی شکمم راهی اینجا شدیم .👇🏻👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهفتادوچهار:
--دخترم باور کن که کاری نمیتونم کنم .
و واقعا متاسفم ...
هر طور میتونی یه طور جورش کن .
باز هم امیدم نا امید شد .دوباره به در بسته خوردم و حالم بهم ریخت .
با چه امیدی پا به این اتاق گذاشتم و گفتم با فهمیدن زندگی درب و داغونم شاید از این هزینه بگذره یا اصلا بگه حالا برو و بعدا بیارش ...
با سرافکندگی از جایم بلند شدم و که به طرف در برم که ناگهان با چیزی که دیدم پاهام خشک شد و محو تیله های مشکی شدم که هویدای پاکی اش بود.
پس این بود همون برادر زاده اش !!
کاش زودتر می دونستم .
الان راجب من چه فکری میکنه با خودش ...
یک دختر خیابانی و خوش گذرون که صیغه ی مردها میشه ...
وای بر من !!
نگاهش را به زیر انداخت و گفت : خانم تابش حالتون بهتر شد !
از شرم و خجالت نمی تونستم چی بگمجوابش رو !
حالا که دیگه همه ی زیر و بم زندگیم رو فهمیده بود ...
کاش میدونستم که همون برادر زاده اش آقای دکتر هست و اون موقع دهانم رو باز نمی کردم و همه ی زندگیم رو بریزم روی دایره .
به وجودش حساس شده بودم...
زیادی داشت برام مهم میشد و دلیلش رو نمی دونستم .
برای اطمینان هم که شده بود با دستم لبه ی روسری ام جلو تر آوردم و در جوابش گفتم : خیلی ممنونم آقای دکتر .
با اجازتون .
سری هم برای عمویش تکان داده و به طرف در رفتم .
که با صدای بم و مردونه اش صدام زد: خانم تابش صبر کنید یک لحظه .
برگشتم و نگاهی به قد و بالای رعنایش انداختم .
بی شباهت به مدافعان حرم نبود...
سرباز های حرم حضرت زینب ...
همان هایی که از قاب تلوزیون دیده بودم ...
جانشان که را کف مشتشان گذاشته و رفته بودند ...
دستی به ریش پر پشت مشکی اش کشید و آرام و مودب گفت : لطفا یه چند لحظه بنشینید .
بعد هم رو کرد به عمویش و گفت : عمو جان اگر میشه چند دقیقه بیرون وقتتون رو بگیرم .
نفهمیدم که کارشون چی بود ...اما مطیعانه نشستم و پشت در بسته ی اتاق منتظر آمدنشان شدم .
با خودم می گفتم اگر که باهاش کار داشت پس چرا مانع رفتن من شد !
قیافه ی خوب و موجهش به کنار...
اخلاق آرام و مرام مردانه اش زیادی در دلم جا کرده بود و شیرینی اش را زیر زبانم حس می کردم .
یک آن تمام ریز و درشت رفتار های سیاوش را از نظر گذراندم و با دکتر سبحانی مقایسه اش کردم ...
اختلاف شان همانند شب و روز بود .
با اینکه با خلقیات دکتر آشنایی نداشتم اما طی همین چند روز و برخورد های سنگین و با وقارش حساب کار دستم آمده بود که انسان درست و شریفی است .
هر دو وارد اتاق شدند ...
شانه به شانه ی هم کنار هم ایستاده بودند و دیگر خبری از چهره ی عبوس چند دقیقه ی پیش عمو نبود .
لبخندی زد و گفت : دخترم میتونی بری .
وسایل هات رو جمع کن و برو .
امید وارم که موفق باشی .
هنگ کردم !
از تعجب نمی تونستم حرف بزنم .
یعنی چی شد که نظرش عوض شد .
چرا یکهو صد و هشتاد درجه تغییر نظر داد !
غیر قابل هضم بود واسم .
برای ارضای حس کنجکاویم هم که شده پرسیدم : آقای سبحانی تا همین چند لحظه پیش آب پاکی رو ریختید روی دستم و گفتید که کاری از دست تون بر نمیاد ...
پس حالا چی شد من واقعا نمی فهمم میشه واسم توضیح بدید .
ابروهایش را بالا انداخته و با خوشحالی گفت : کار خوبه خدا درستش کنه .
کار شما هم به واسطه ی کمک یه بنده خدا راه افتاد .
برو دختر جان دیگه ام به هیچ چیز فکر نکن .
هر چند که قانع نشدم اما دیگه حرفی نمونده بود ...
این حرفش یعنی دیگه هیچ سوال و جوابی در پی نخواهد داشت .
ازشون تشکر کردم و از کنارشون رد شدم و با صدای آهسته اش خداحافظی آرامی گفت و لبخند آخری که زد در خاطرم ماند ...
برام سوال شده بود که چی بهش گفت که دکتر از هزینه صرف نظر کرد...
یعنی اون بنده ی خدا کی بود !
نکنه که همین ...باشه ...
وای نه اگر که اینطور باشه خب می گفت .
از طرفی خوشحال بودم که دیگه دارم برمیگردم پیش خانواده ام و شر سیاوش کنده شده ...
از سویی دیگر هم دلم بند به این بیمارستان و حال و هوای دوستانه ای که داشت و ...
باز هم آخرش به او ختم میشد ...
آری بایستی روراست باشم با خودم .
دیدنش حال دلم رو خوب می کرد .
چهره ی نورانی و روحانی اش جلوی چشمام می اومد .
و با خودم می گفتم خوشا به حال خانواده ات !
که هر روز سعادت دیدن روی ماه ترو دارن .
هیچ یک از نزدیکانم اینگونه نبودند .
حال و هوای خودشان را داشتند .
با دیدن و به یاد آوردن هیچ کدامشان یاد خدا در دلم زنده نمیشد ...
اما این !!!
به اتاقم رفته و کیفم را برداشته و روی شانه ام انداختم و از همه ی پرسنل بیمارستان خداحافظی کردم و با دلی که دیگر از آن خودم نبود راه افتادم .
کیفم را نگاهی انداخته تا ببینم پولی برای کرایه تاکسی همراهم هست یا نه !
👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهفتادوپنج:
دلیل اشک هایی که مثل ابر بهار بر صورتم می ریخت را نمی دانستم .
معقول نبود واسم!
یعنی با چند روز دیدن اونم دیدار های گاه و بیگاه اینقدر دلبسته شده بودم که نمی تونستم حضور یک دختر را کنارش حس کنم ...
اصلا گیرم که زنش باشه به من چه !
رابطه ای که بین ما شکل نگرفته بود .
شاید به خاطر حال روحی و شکست زندگی ام بود که اینگونه به همین راحتی مانند آب خوردن دکتر در نظرم خوب می آمد .
وگرنه دلیلی نداشت این حس لعنتی !
همان طور که پا تند کرده بودم صدای پای دختر جوان را که پشت سرم می دوید می شنیدم .
آنچنان ضعیف و ناتوان شده بودم که از حقیقت ها فرار می کردم .
نفس کم می آوردم وقتی که تند تند راه می رفتم و استرس هم بهش دامن میزد .
ادامه رفتن برایم ناممکن بود و هر آن امکان اینکه با سر زمین بخورم و روی آسفالت داغ خیابان بیفتم وجودداشت .
ایستادم ...
دستی روی شانه ام قرار گرفت و در حالی که نفس نفس میزد با لحن ظریف و دخترونه ای گفت : خانم تابش ، یک لحظه بهم فرصت بدید .
نفسم برید انقدر سریع اومدم .
سرم را به عقب برگرداندم و چهره اش را از نظر گذراندم .
می خواستم ببینم عشقش هم مثل خودش جذاب و تو دل برو هست یا نه ...
قیافه اش آشنا بود واسم ! اما نمی دونم کجا دیده بودمش و حَتم داشتم که از پرستارهای بیمارستان نیست .
صورتی گرد و سفید با چشم هایی کشیده و مژه هایی کم پشت و بلند ...
ابروانی پیوندی و دخترانه .
با لب و بینی کوچک .
صورتش بچگانه و با نمک بود .
ته شباهتی به دکتر داشت !
اما نه خیلی ...
بیشتر از همه معصومیت نگاهش به او رفته بود ....
شاید که دختر عموش بود ...
آخه طرز نگاه شون زیادی بهم نزدیک بود .
لبخند کمرنگی زد و گفت : رنگ به رخ نداری ! حالت خوبه !
منو ندیدی توی بیمارستان ؟
دست از آنالیز کردنش برداشته و با بی حالی گفتم : دوباره دارم تنگ نفس میشم .
نه ندیدم ...
اما حس میکنم یه جایی دیده باشم شما رو ...
لطفا کارتون رو بهم بگید .
باید برم عجله دارم .
دست سفید و کشیده اش را از زیر چادر درآورد و بازویم را گرفت و من تمام وجودم چشم شده بود و به دنبال حلقه ی دستش می گشتم .
هر چه نگاه کردم چیزی نبود ...
با مهربونی گفت : دیدیم وایسادی برای تاکسی بوق زدیم اما فکر کنم بدت اومد آخه یهو پا گذاشتی به فرار .
حالام بیا با ما بریم تا یه مسیری می رسونیمت .
و ادامه داد : آزمایشگاه کار میکنم .
بعضی اوقات مواقع بیکاری میام پیش بچه ها شاید اونجا دیده باشی .
--نه خیلی ممنونم مزاحم شما نمیشم .
لطفا برید شوهرتون رو بیشتر از این منتظر نگذارید .
ریز خندید و لبه ی چادرش را روی دهانش گرفت تا دندان های صدفی اش معلوم نباشد .
در حالی که به طرف ماشین ، هدایتم می کرد گفت : من شوهر نکردم هنوز ؛ امیر حسین داداشم هست .
بیا بریم تعارف نکن .تنها که نیستی .
مطمئن باش امیر حسین هم اگه تنها بود شما رو سوار نمی کرد .
با شنیدن این حرف حس کردم نفس حبس شده ام آزاد شد و ریتم قلبم منظم شد و شوق و اشتیاق به قلبم سرازیر شد .
حس و حالی توصیف نشدنی داشتم .
دلم می خواست بیشتر ازش بگوید و هر چه تمام تر به وجودش عادت کنم .
چی داشت که اینگونه همانند آهن ربا مرا مجذوب خودش می کرد ....
سیاوش دو ماه خودش را به آب و آتش زد نتوانست جایی در دلم وا کند ...
هر چند که باید کتک ها و فحاشی هایش را فاکتور بگیرم و آنوقت از عشق دم بزنم ...
یقینا عشق نبود ...
از پژوی پارس نوک مدادی اش پایین آمد و آرام و موقر به طرفمون قدم بر میداشت و تمام حواس مرا به خودش مشغول کرده بود .
انقدر که چند بار خواهرش صدایم زد و اما من در این دنیا نبودم ....
روی ابر ها سیر می کردم .
و چشمام فقط اونو دنبال می کرد و تمام حرکاتش رو زیر نظر داشتم .
حس کردم دستم کشیده شد .
سرم رو برگردوندم و دیدم که خواهرش داره دستم رو تکون میده و صدام میزنه !
لبخند مرموزی روی لبش بود و گفت : حواست کجاست ! هر چی صدات میزنم دختر .
از شرم صورتم گُر گرفت و زبونم بند اومده بود .
پاک آبرویم رفت ...
الان پیش خودش چه فکری میکنه .
اومد و کنار خواهرش با فاصله از من ایستاد .
جسارت نگاه کردن به صورتش را و زل زدن به چشم هایش را نداشتم .
از پایین به بالا زیر چشمی نگاهش کردم .
کفش های وِرنی مشکی و شلوار کتان سورمه ای با پیراهن آبی نفتی !
به تنش نشسته بود و خیل بهش می اومد .
دکمه ی آستین هایش را هم زده بود بر خلاف بقیه ی پسرها و سیاوش که آستین پیراهن را تا آرنج تا میزنند ...
زیادی مودب بود ...
اما شیرین بود در نظرم ...
دلم را نمی زد مثل بقیه نبود که کارهاش ظاهر سازی باشه انگار که واقعا دِلی بود .
دستی به موهاش کشید و خطاب به من گفت : 👇🏻👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهفتادوشش:
سکوت مطلق بینمون حکم فرما شده بود .
و گویی آن ها هم در دنیای خودشان سِیر می کردند .
پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم و ترافیک سر ظهر تهران حسابی سرسام آور و شلوغ بود .
پنجره را پایین دادم تا کمی از گرمای وجودم بکاهد .
اما گرمای بیرون بدتر بود و بوی بنزین و دود ماشین ها در مشامم پیچید و گلویم سوزش پیدا کرد و به سرفه افتادم .
و سرفه هایی پی در پی ...
باز هم از همون سرفه هایی که امانم را می برید .
الهام و برادرش با نگرانی به عقب برگشتند و گفت : چی شده ،؟؟ طهورا حالت خوب نیست ...
سرم رو به نشونه منفی تکان داده و گوشه ی روسری را تا زده را جلوی دهانم گذاشتم .
امیر حسین که میدونست حال خوبی ندارم و اوضاع ریه ام وخیم هست با لحنی نگران و کمی هم آمیخته به تشر. به خواهرش گفت : منتظر چی هستی کیفش رو بگرد ببینم اسپری اش هست یا نه ...
کیف رو از دستم کشید و تمام زیپ هاش رو وارسی کرد تا بالاخره پیداش کرد.
دستش رو به طرفم دراز کرد و اسپری رو جلوی دهانم گذاشت و تند تند می گفت نفس بکش طهورا ...
چند نفس عمیق کشیدم ...
و جانی دوباره یافتم. و چشمانم را روی هم گذاشتم و به نشانه ی قدر دانی از الهام .
اخم کمرنگی کرده بود و همان طور که به خواهرش نگاه می کرد به من گفت : این هوای تهران برای شما مثل سَمِه .
بهتره برای مدتی هم که شده دور بشید از این دود و دَم .
بیشتر از همه برای افرادی مثل شما خیلی خطر ناکه .
اشاره به ای شیشه ی ماشین کرد و گفت : لطفا بیارید بالا ...
واستون خوب نیست .
در جوابش گفتم : ببخشید ، گرمم بود گفتم یکم خنکم بشه .
--میگفتید کولر رو روشن می کردم .
چون هوا یکم خنک شده دیگه روشنش نکردم .
--اشکالی نداره ممنونم .
کولر ماشین را زد و هم زمان چراغ سبز شد و راه افتاد .
نزدیکای الهیه بودیم که گفتم : دست تون درد نکنه من دیگه اینجا پیاده میشم .
همان طور که به جلو نگاه می کرد گفت : نه دیگه تا درب منزل می رسونیمتون تا اینجا که اومدیم .
لطفا بگید کدوم طرف برم ؟؟
-بپیچید سمت راست انتهای همین خیابون .
روبروی ساختمان نگه داشت و اول از همه چیز به دنبال ماشین سیاوش می گشتم ببینم هست یا نه ...
انقدر دروغ های جور وا جور بهم بافته بود که دیگه حتی رفتنش به ترکیه هم باور نداشتم .
هر دو به ساختمون خیره شده بودند و الهام با تعجب به من خیره شده بود و با چشمایی گرد شده گفت : واقعا اینجا خونه ی خودت هست ...
بابا بچه مایه دار ...
خندید و به شوخی گفت : دست ما فقیر بیچاره ها هم بگیر .
برادرش نگاهی بهش انداخت و اخم ریزی کرد تا دیگه حرف نزنه .
پیش خودم می گفتم الان میگه خونه اش لاکچری ترین منطقه است با بهترین امکانات اونوقت واسه شش میلیون هزینه ی بیمارستان کاسه ی گدایی دستش گرفته .
در حالی که به دنبال کلید در کیفم می گشتم بهش جواب دادم و گفتم : نه اینجا یک زمانی خونه ی من بود ...البته خونه من نه ! خونه ی همسرم ...
ولی خب الان دیگه هیچ سهمی این خونه ندارم .
الان هم اومدم وسایلم رو ببرم .
سرش را به عقب آورد و با کنجکاوی و چشم هایی ریز شده پرسید : یعنی چی متوجه نمیشم ...
پس شوهرت کجاست !
به جای من امیر حسین پیش قدم شد و اون که دیگه حالا همه چیز رو فهمیده بود برای دست به سر کردن خواهرش و حفظ آبروی من گفت : الهام جان با خانم تابش تا خونه شون برو ...
تنها نباشن .
قند در دلم آب شد از این همه مردانگی و درک و شعور ...
از طرفی قضیه رو جمع کرد و اجازه ی سرک کشیدن در زندگی ام را به خواهرش نداد و از طرفی دیگر هم انگار. که ذهن مرا خوانده باشد و فهمیده بود که از رفتن هراس دارم .
تو کی هستی !
همه ی مردها پیش تو کم میارن ...
گویی که خدا تو را فرستاده باشد تا من باز هم به رحمتش امید داشته باشم و بدانم که هنوز هم انسانیت نَمرده و باز هم هستند آدم هایی که بی هیچ چشم داشتی کمک حال بقیه باشند ...
زیبایی خیره کننده ای داشتم اما حس می کردم انقدر ایمانش قوی است و چشم و دل سیر که این چیز ها هرگز به چشمش نمی آید ...
الهام چشمی گفت و از ماشین پیاده شدیم .
کلید رو انداخته و در را باز کردم و چشم چرخاندم در پارکینگ نیمه تاریک ...
نه خبری از ماشین شاسی بلندش نبود مثل اینکه واقعا رفته بود .
رو کردم و بهش گفتم : ممنونم عزیزم واقعا زحمت کشیدید .
بیشتر از این دیگه وقتتون رو نمی گیرم .
سری تکون داده و خنده کنان گفت : ای خسیس ؟!! یه تعارف هم بزنی بد نیست من بیام ببینم داخلش چه بهشتی هست. ..
بیرونش که محشره.
--واقعا شرمنده ام گفتم بیشتر از بهتون مدیون نشم.
بیا بریم داخل .
--نه بابا شوخی باهات کردم .
اگر لازم هست ما اینجا وایمیسیم تا بیای.
--نه الهام جون ، دستت درد نکنه 👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهفتادوهفت:
پا به خانه گذاشتم ...
خانه ای سوت و کور ...گویی خاک مرده بر در و دیوارش پاشیده باشند .
عطر خاص و خوش بوی سیاوش تمام فضای خانه را پر کرده بود .
و جایش خالی بود ...
برای عربده کشیدن هایش ، برای کتک هایش و برای نوازش هایی که مرا به دست هایش آمیخته کرده بود و بد عادت شده بودم .
چشم چرخاندم به دور تا دور پذیرایی .
هنوز خورده های شیشه کف زمین بود .
یاد آن روز کذایی افتادم .
چه روز تلخ و کسل کننده ای بود .
همش با خودم می گفتم ای کاش هرگز به سارا نمی گفتم تا بیاد و اون جنجال درست بشه .
شکمم رو لمس کردم و زمزمه کردم : حالا توام زنده بودی عزیزکم ، دیگه زیر مشت و لگد های پدرت له نمی شدی .
پدر ، واژه ای سنگین و غریب بود برای کسی همچون سیاوش .
او که حتی منکر دختر بچه ی چهار ساله اش میشد .
روسری ام را در آورده و به گوشه مبل انداختم و موهایم را روی شانه هایم ریخته و خود را در آیینه تماشا کردم .
دیگه قیافه رو یادم نمی اومد بس که مشکلات مثل کلافی سر در گم به دورم پیچیده شده بود .
انگشتم را روی گوشه لبم گذاشته و نگاهش کردم .
هنوز هم رد کوچکی از زخم بر رویش جا مانده بود اما نه آنقدر واضح که مشخص باشد .
صورتم لاغر تر از قبل شده بود و رنگش به زردی میزد .
دیگه چیزی برای دلبری نداشتم .
برای خیره کردن چشمانی که همراهم شود .
نه امیر حسین برای من زیاد بود و او هرگز دست نمی گذاشت روی دختری مانند من ...
چه راحت گفتم دختر !!!
نه من دیگر دختری پاک و نجیب نبودم .
زنی بیوه بودم با یک سه جلد سفید ...
حرف های زیادی می توانست مرا از پای بیاورد و نگاه جامعه به یک زن هم چون من دردناک بود .
یادش بخیر خانجون همیشه تاکید می کرد که هیچ چیزی به اندازه ی نجابت یک دختر اهمیت نداره .
حتی اگر زیباترین باشی.
مرد های خوب و وفادار در درجه اول عاشق عفت و نجابت میشن .
دو تا چیزی که من نداشتم و هرگز به چشم امیر حسین نمی اومد .
زهر خندی در آیینه برای خودم زدم و گفتم : چه آسون اسمش رو سر زبونم میارم و تکرار میکنم .
طهورا اون هیچ نسبتی با تو نداره فقط تو بیمار اونی و اونم به عنوان یک پزشک مسول حال بیمارش هست همین و بس ...
پس برای تو باید همون آقای سبحانی باشه نه چیز دیگه .
حتی فکر وصالش هم تو خواب غیر ممکنه .
به طرف اتاقم رفته و در کمد را باز کردم و چمدانم را در آورده و تمام لباس هایم را توش انداختم
حال و حوصله تا زدن و مرتب گذاشتنشون رو نداشتم .
همه ی خرت و پرت هام رو جمع کردم وخم شدم زیر تخت و دفتر کهنه و یادگاری رو در آوردم .
همون چیزی که منو تا اینجا کشونده بود و به شدت مرا کنجکاو ادامه ی این سرگذشت کرده بود .
هر چه زودتر باید ادامه اش را می خواندم .
نگاهی سر سری به اتاق خواب مشترکمان انداختم .
همه صحنه ها و حرکات عاشقانه و کتک هایش جلوی چشمام رژه می رفت .
یاد خنده ها و نجواهای عاشقانه اش ...
آهنگ ها و شعر های زیبایی که وقتی کیفش کوک بود برایم می گفت و من غرق در خوشحالی میشدم .
دل ساده ام بدجور داشت بهش وابسته میشد که خودش گند زد به همه چیز .
دروغه اگه بگم دل بسته اش نشدم اما از روی عادت بود ...
از ته قلبم نبود .
ماهر ترین آدمی بود که دیده بودم .
خیلی قشنگ و حرفه ای نقش یک مجنون که دیوانه وار عاشق لیلی اش باشد را بازی می کرد .
انقدر که دوست داشتی ساعتها بنشینی و به حرف هایش گوش فرا دهی .
چمدانم را گرفته از اتاق خارج شدم .
نمی خواستم احساسات بر عقلم چیره شود و دوباره کاری که نباید رو بکنم .
وقتی که فکر می کردم و خوبی ها و بدی هاش رو دو تا کفه ی ترازو می گذاشتم بدی هاش بیشتر سنگینی می کرد .
جای کتک هاش خوب شده بود اما تهمت ها و زخم زبون هاش نه ...
زخمی عمیق بر روی دیواره ی قلبم جا گذاشته بود .
روسری ام را برداشته و الکی روی موهایم انداختم .
مثل همون وقتا می خواستم بی هیچ مانعی و به راحتی با موهایی که تا فرق سر بیرون بود بروم .
اما چیزی راهم را سد کرد.
و مرا نا خود آگاه وادار می کرد که موهایم را بپوشانم و تنها گردی صورتم را بیرون بگذارم .
خودم هم در عجب بودم .
حالا که دیگه دکتر نبود که بخوام از اون شرم کنم و به خاطرش خودم رو خوب جلوه بدم .
برای آخرین بار نگاهم را به دور تا دور خانه انداختم .
گوشه به گوشه اش خاطره ای تلخ و شیرین بهم آمیخته شده بود .
خانه که برایم رویایی ترین خانه بود و احساسم بهم می گفت که به آرزوهات رسیدی اما واقعیت اینگونه نبود و نیست ...
شاید این دیدار آخر بود و هرگز دیگه دلم نمی خواست پا بگذارم اینجا .
چهار دیواری که عشق و نفرت را دیدم ...
همون جاییکه دخترانگیام را از دست دادم و پا به دنیای جدید و پر فراز و نشیب زنانه ام گذاشتم .
👇🏻👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهفتادوهشت:
کمی جلوی در معطل کردم و اما بالاخره وارد حیاط شدم
در حیاط رو بستم...
باصدای بسته شدن در حیاط مامان از خونه بیرون اومد
لبخند زدم و سلام دادم
متعجب نگام کرد و گفت:
سلام عزیزم
تو کی اومدی ! مادر قربون قد و بالات بشه ...
چرا خبر ندادی !
یک هفته است دلم مثل سیر و سرکه میجوشه انقد نگرانتم گوشیت خاموش بود ...
مردم از دل شوره .
لبخندی چاشنی صورتم کرده و چمدان را روی موزاییک های شکسته و کهنه ی حیاط کشیدم و به طرف مادرم رفتم .
بغضی که در گلویم نشسته بود اجازه حرف زدن را نمی داد .
سر تا پایش را از نظر گذراندم.
شیک وساده با لباس هایی که همیشه رنگ هایشان ملایم بود .
روسری اش را الکی روی موهایش انداخته بود ...
عادت داشت وقتی به حیاط می آمد چادر یا روسری روی سرش بیندازد .
دست هایش را باز کرد و آغوشش را برایم گشود .
چمدان را رها کرده و بی هوا خودم به بغلش انداختم و سرم را روی شانه گذاشتم .
اشک شوق بود که از گونه هایم همچون سیل روانه شده بود .
باور نمی کردم بازم به این خونه برگشتم و دوباره ، عطر تن مادرم را استشمام می کنم .
مادر که می دانست بی صدا اشک می ریزم سرم را از روی شانه اش بلند کرد و صورتم را میان دست های نرم و سفیدش گرفت و گفت : نبینم دیگه اشک هاتو دختر قشنگم .
لب ورچیده با دلتنگی گفتم : دلم خیلی واست تنگ شده بود مامان .
واسه همتون .
--دیگه نمی گذارم هیچ وقت تنهایی جایی بری ...
باور کن که اون زمان هم به خاطر پدرت مجبور بودم وگرنه هیچ وقت رضایت نمی دادم به رفتنت .
--عشق با آدمها چه ها که نمی کند ...
مامان فقط عشق شما به بابا تونست راضیت کنه که برای مدتی برم اصفهان .
لب گزید و اخمی تصنعی کرد و گفت : دختر هم دختر های قدیم ...
شرممون میشد به مادرمون نگاه کنیم حالا جلوی من وایسادی داری قصه عشق و عاشقی میگی .
خندیدم و گفتم : حقیقت همینه مادرِ من.
فراری ازش نیست .
اگر یک روزی ازم بخوان که یک عشق پاک و موندنی رو بگم بی شک سرگذشت شما رو تعریف میکنم .
--خوبه خوبه !! بیا برو خونه .
لباس هات رو عوض کن برو یه دوش هم بگیر خستگی راه از تنت بیرون بره .
چشمی گفتم و بوسه ای به گونه های برجسته اش زده و رفتم .
اولین چیزی که به دنبالش در خانه می گشتم طاها بود که بدجور دلم برایش تنگ شده بود .
اما مثل اینکه نبود ...
از پله ها بالا رفتم و به اتاقم پا گذاشتم .
لبخندی بی اختیار روی لب هایم نشست با دیدن اتاق تمیز و مرتبم.
مادر چقدر خودت رو خسته میکنی و به بچه هات عشق می ورزی !
سر تا پایت را اگر از طلا خشک کنم باز هم سر سوزنی نمیتوانم مادرانه هایت را جبران کنم .
جعبه ی حاوی داروها و قرص های مسکن را از چمدانم بیرون آورده و یک قرص انداختم توی دستم تا دور از چشم مادرم بخورم و درد قفسه ی سینه ام آرام شود ...
تیر می کشید و امانم را بریده بود.
رفتم توی آشپزخونه و دور از چشمش لیوان آبی پر کرده و سریع قرص را بالا انداخته تا نبیند و برای دل نگرانی های ریز و درشتش این هم اضافه شود.
سرم را به عقب برگرداندم که در کمال تعجب با دو چشم ملتهب و بی قرار روبرو شدم .
به خیال خودم خواستم زرنگ بازی در بیاورم اما او ازمن تیز تر بود .
اومد و جلوم ایستاد و دستم رو گرفت و گفت : طهورا ! اون قرص چی بود که خوردی ! مگه حالت خوب نیست .
جا خورده بودم نمی تونستم چی جوابش رو بدم .
اما صلاح نمی دیدم که بفهمه جریان شکستگی دنده هایم را ...
سرم رو پایین انداختم.
شرمم میشد توی چشماش نگاه کنم و باز هم دروغ بگم .
بهش گفتم : چیزی نیست مامان ! قرص مسکن بود یکم سر درد دارم .
چشماش رو ریز کرد و گفت : به من که دروغ نمی گی دیگه !!
--نه آخه چرا دروغ بگم .
باور کن چیزیم نیست بیخود نگرانم نباش .
برای فرار کردن از زیر این سوال و جواب ها نگاهی به قابلمه ی روی گاز انداخته و گفتم : ناهار چی داریم ! دلم داره ضعف میره خیلی گرسنمه.
--تا پدرت اینا بیان اینم آماده میشه .
خورشت بادمجون درست کردم .
احمد هوس کرده بود .
گوشم تیز شده بود و کنجکاو از کلمه ی جمعی که مادر به کار برد منظورش کی بود که با پدر همراه شده بود
--بابا کجا رفته ! با کی رفته ...
چشماش پر شد از شوق و با خوشحالی در حالی لبخند روی لب هاش حک شده بود گفت : نمیدونم چطوری بگم که چقدر خوشحالم .
روزی هزار مرتبه خدا رو شکر میکنم و دعا به جونت مادر .
از وقتی که پدرت از حبس اومده طاهر هم دیگه سر به راه شده و شب ها میاد خونه و صبح ها با احمد میرن بنایی یه ساختمون نیمه کاره .
دیگه شده عصای دست پدرت ...
همون چیزی که سال هاست آرزوش رو داریم .
الهی خوشبختیت رو به چشم ببینم عزیزم .
اگر تو نبودی معلوم نبود این زندگی چی میشد ...👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهفتادونه:
با شنیدن صدای درب حیاط از پشت پنجره ی مشرف به حیاط نگاهی انداختم و پدرم و طاهر بودند که با سر و روی گچی و خسته می آمدند.
نفهمیدم چطور از ذوق پدر پا برهنه به حیاط دویدم و بغلش کردم .
مات و مبهوت با نگاه خسته اش مرا نگاه می کرد .
آمدنم بدجور عافلگیرشان کرده بود.
دست می کشیدم روی صورتش روی محاسن یک دست سفید شده اش و بوسه بارانش می کردم .
چقدر آروزی دیدن همچنین روزی رو داشتم که دوباره پدر کنارمون باشه .
نگاهش کردم و زل زدم به چشماش که هاله ای اشک دورش جمع شده بود .
گوشه ی چشماش جمع شده بود و چروک افتاده بود .
لب زدم و به آرامی گفتم : خسته نباشی بابایی جونم !
دردت به جونم .
دستش را پشت کمرم گذاشت و سرم را روی سینه اش گذاشت با لحن پر از مهر و پدرانه اش گفت : خوش اومدی دخترم .
به خونه ی خودت .
این مدت همش برق ما رفته بود و توی تاریکی روزمون رو به شب می رسوندیم.
خوب شد که اومدی .
سرم رو برداشتم و با دهانی باز به پدر خیره شده و پرسیدم : یعنی چی ! یعنی اصلا برق نداشتید ...
مگه میشه .
خندید آرام و مردانه .
گفت : دختر که نباشه خونه سوت و کور میشه .
دختر چشم و چراغ خونه است عزیزم .
چرا نگفتی گاوی گوسفندی جلوت سر ببریم ! بی خبر اومدی چرا ...
--دیگه گفتم یهویی بیام .خوشحالم که هستی کنارمون بابا .
جوابم را با تبسمی دلنشین داد و نگاهم سر خورد سمت طاهر که سرش را زیر انداخته بود و مغموم و ناراحت کنار دیوار ایستاده بود .
قیافه و حال و روزش با آخرین دفعه ای که دیده بودمش خیلی فرق می کرد و سر حال تر شده بود .
آب زیر پوستش رفته بود و بازم داشت میشد همون طاهر خوش سیما و خوش تیپ ...
نهایت آرزویی که برایش داشتم دلم می خواست اون مواد کوفتی رو برای همیشه ترک کرده باشه و سر عقل اومده باشه ...
هر چند که دل خوشی ازش نداشتم واو را باعث و بانی تمام مصیبت هایمان می دانستم .
هر چند که زندگی خواهرش را جوانی پدرش و عمر مادرش را به فنا داده بود اما هر چه که بود برادرم بود .
پاره ی تنم ...
کسی که می توانست پشتم باشد تا کسی جرات نکند از گل نازک تر به من گوید .
پا پیش گذاشتم و باهاش حال و احوال کردم و انتظار داشتم که خواهر کوچک ترش را بعد از این همه مدت بغل کند ...
اما بی محبت تر از این حرفا بود که به روی خودش بیاورد .
لبش را جمع کرد و نیشخندی گوشه ی لبش نقش بست و به حالتی که همچون کنایه بود گفت : احوال خواهر کوچیکه !
سایه ات سنگین شده ...
اصفهان خوش گذشت !
بی خبر میای و میری .
با از ما بهترون میپری ، نو نوار شدی ...
تنم یخ کرد و حس کردم از بلندی سقوط کرده و با سر زمین خوردم .
طوری کلمات را کنار هم ردیف می کرد که گویی از تمام زندگی این دو ماهه ام خبر دارد ...
اگر که کوچک ترین اشاره ای به مادر می کرد دیگه هیچی ...
پدر که انگار متوجه منظورش شده بود اخمی کرد و گفت : جای خوش و بش با خواهرت ؛ لیچار بارش میکنی ...
برو خونه طاهر.
رو کردم به بابا و نگاهم که گویای سوال های بی جواب و نگرانی بود بهش زل زدم و او که همه چیز را از چشمانم خوانده بود .
باارامش پلک هایش را روی هم گذاشت و آرام لب زد : نگران نباش ...
بعد از ناهار مفصل باهم حرف میزنیم .
دلشوره به جانم افتاده بود و هر آن منتظر یک طوفان بودم ...
یک گردباد از سوی طاهر یا سیاوش که نابودم کند .
کاش کسی رو داشتم که بتونه درکم کنه و سرزنشم نکنه ...
ای کاش که گول سیاوش رو نمی خوردم و هرگز دروغ به هم نمیبافتم.
حالا دیگه همه چیز تموم شده بود و نمیشد به اون گذشته ی سیاه برگردم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهشتاد:
شور و شوقی وصف ناپذیر در عمارت بر پا شده بود .
با به دنیا آمدن نوه ی ارشد اتابک خان!
او که دیگر سر از پا نمی شناخت و دست و دلباز شده بود و به همه نوکر و کلفت هایش انعام میداد ...
چشم روشنی نوه اش !
حمید مجد ...
بالاخره به آرزویش رسید این ارباب خود رای و متکبر .
دورادور نظاره گر بودم دوست نداشتم خودم را بهشان بچسبانم.
قصد داشتم با دوری از آنها از جمله کمال الدین را به زندگی برگردانم و فکرش به زن و بچه اش باشد .
هر چیزی که بوده تمام شده بود .
حالا مهم زندگی مشترک نوپایش بود که ممکن بود با پس لرزه هایی از جانب این و آن تکان بخورد و ویران شود .
پدر و مادرم بیشتر اوقاتشان را صرف خدمت به خان و خانواده اش می کردند .
من هم در لاک تنهایی خودم فرو رفته بودم و این تنهایی و آرامشی را بیشتر از هر چیزی دوست داشتم .
مدتی بود که بیشتر از قبل با خدا مانوس شده بودم و هر روز صفحه ای از قرآن را می خواندم و بیش از پیش به حکمتش پی میبردم .
و چه کسی برای بنده اش بهتر از خدا !
چند روزی از به دنیا آمدنش می گذشت که یک روز با صدای جیغ و فریادی که به گوشم می رسید از خواب پریدم .
آفتاب هنوز نزده بود و هوا گرگ و میش بود ...
تاریک و روشن چیزی به خوبی معلوم نبود .
مادرم را صدا زدم جوابی نداد حتم داشتم او قبل از من متوجه شده و رفته .
و سراسیمه و با سر و وضعی آشفته از خانه بیرون زدم و هول هولکی دمپایی های جلو بسته ام را پوشیدم و با حالت دو از پله ها بالا رفتم .
اولش فکر کردم که اشتباه میکنم اما با دیدن افسانه ای گوشه ی اتاقش افتاده بود و زمین را چنگ میزد و همه دورش جمع شده بودند باورم شد که جیغ و فریاد های او بوده ...
جرات پا گذاشتن به اتاق را نداشتم از همان لای شیشه که پرده اش کنار رفته بود نگاه کردم .
سرم را به پنجره چسباندم تا بهتر بتوانم بفهمم چه می گویند .
صداهایشان مبهم و گنگ بود فقط افسانه بود که ناله می کرد از اینکه نمی تواند از جایش تکان بخورد .
و با التماس به کمال الدین می گفت کمکم کن بلند بشم .
او که رفته بود زیر بازویش را گرفته بود تا از زمین بلندش کند اما گویی که کمرش قفل شده باشد و هیچ گونه حرکتی نمی توانست کند .
دلم برایش ریش شد .
نیم رخ صورتش از شدت درد سرخ شده بود و گریه و فغان سر میداد و کسی نمی توانست کمکش کند .
تحمل ادامه دیدن این وضع اسف بار را نداشتم و ترجیح دادم به خانه بروم .
با خودم می گفتم حتما مال بچه آوردنش هست و کم کم خوب میشه اما ای کاش که همین طور بود که من می گفتم .
کار از این حرفا گذشته بود و جوانی اش نابود شد ...مثل یک آب خوردن دختری در سن هجده سالگی دگر نتوانست روی پاهایش بایستد و هزاران حسرت بر دلش به جا ماند .
مادری که هیچ وقت نتوانست بچه اش را بغل کند ...
و چه چیز برای یک مادر درد ناک تر از این !!!
و من دلم نمی خواست این حالش را ببینم .
درست بود که او کمال الدین را از آن خودش کرده بود اما او هرگز تقصیری نداشت ...
مقصر اصلی اتابک بود که همه را گرفتار خواسته ها و منافعش کرد .
تصویری که در ذهنم از افسانه ساخته بودم یک زن مغرور و محکم بود.
اما حالا واقعا طاقت دیدن ضعف و نابودی اش را نداشتم .
و چه شب ها که تا صبح برای شفایش دعا می خواندم .
اما روزگار طور دیگری رقم خورد و هیچ گاه آنطور که انتظارش را داشتم پیش نرفت .
هر روز شاهد رفت و آمد دکتر های حاذق و زبر دستی بودم که به عمارت می آمدند برای معالجه اش .
اوایل گفته بودند که تا چند روز دیگه سر پا میشه اما اینگونه نشد و او برای همیشه فلج شد .
و مثل یک تکه گوشت کنج خانه افتاده بود .
و هیچ کس نفهمید علتش را ...
دو ماهی می گذشت و همچنان غم و ماتم حکم فرما شده بود و همه ناراحت بودند به خاطر بیماری زن خان .
دلم گرفته بود از این سرنوشت از بازی های روزگار ...
کمال الدین را که می دیدم که حال خوشی نداشت و افسرده تر از قبل شده بود قلبم مچاله میشد او دیگر تعلقی به من نداشت اما مهرش از دلم پاک نشده بود ...
"تو آه منی اشتباه منی ...
چگونه هنوز از تو می گویم ...
تو همسفر نیمه راه منی ...
چگونه هنوز از تو می گویم
آه منی تکیه گاه منی ...
که زمزمه ات مانده در گوشم
پناه منی بی گناه منی ...
که بار غمت مانده بر دوشم
بهانه ی من بغض خانه ی من
گرفته دلم گریه میخواهم
خیال خوش عاشقانه ی من
همیشه تویی آخرین راهم ..."
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهشتادویک:
خبر های خوبی در انتظارم نبود ...
از گوشه و کنار حرف هایی می شنیدم اما سعی می کردم توجهی نشان ندهم .
زیادی خوش خیال بودم .
غافل از این که دنیایی که هرگز به کامم نبود اینبار بازی دیگری برایم در نظر گرفته !!
خودم را گول میزدم و می گفتم نه !! اتابک هر چقدر هم مرد کثیفی باشد اینقدر بی وجدان نیست که هوو سر عروسش بیاورد ...
این همه سال هنوز نشناخته بودمش .
حیف واژه ی آدم که برای او به کار میبردم .
دلم گیر کمال الدین بود اما نه به هر قیمتی .
مهر او در قلبم جا مانده بود اما نه به عنوان همسر ...
آن هم مردی که زن و بچه دارد ...
دوستش داشتم و به یادش بودم ...
قلبم را با هر بار دیدنش باز هم به لرزه در می آمد .
و نفس هایم تند و منقطع میشد و گونه هایم گُل می انداخت .
"در فکر توام روز و
درگیر توام هر شب
در هجر تو میسوزم
بی تاب تر از هر تب
عاشق نشدی هرگز
تا درد مرا دانی
من شعر پر از دردم
اما تو نمیخوانی"
داغ نبودنت ، بر دلم نشست و حالا این وصال اجباری را نمیخواهم .
در همین فکرها غوطه ور شده بودم که مادرم آمد .
سر و رویش خسته و کلافه به نظر می رسید .
و نگاهش غمگین بود .
دستای خیسش را با لبه ی لباسش خشک کرد و اومد و کنارم نشست .
چشماش رو بست و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش چکید .
مادر زن تودار و قوی بود خیلی کم پیش می آمد که گریه کند ...
تنها زمانی که کارد به استخوان رسیده باشد چشم های غزالی اش بارانی میشد .
دستم را روی گونه اش کشیدم و گفتم : چی شده مامان ! چرا گریه میکنی کی ناراحتت کرده ؟!
با لحنی گرفته رو کرد بهم و گفت : مگه نشنیدی حرف هایی که دارن میگن !
نگو که خبر نداری که میدونم دروغ میگی .
سرم را به زیر انداخته و آهسته گفتم : همه چیز رو میدونم ؛ اما باور ندارم .
میگم که شاید همش در حد حرف باشه .
آهی جگر سوز کشید و گفت : کتایون کار از این حرفا گذشته دیگه ...
از وقتی که شنیدم دلم خون شده و تمام مدت وقتی که توی آشپز خونه هستم فقط اشک می ریزم .
برای سرنوشت شومی که داره سرت میاد .
همون چیزی که خودم تجربه کردم .
اما دیگه نمیخوام تو به این بدبختی گرفتار بشی .
چه کنم واست مادر که شرمنده ات نشم فردای قیامت ...
بهم نگی مادر روت سیاه چرا منو به این ازدواج وادار کردی .
دستش رو گرفتم و محکم فشارش دادم و اطمینان خاطر بهش گفتم : چیزی نمیشه ! خیالت راحت انقدر فکر و خیال الکی نکن .
حالا که هنوز چیزی نشده !!
سری از روی تاسف تکان داد و پلک زد و لشکر مژه های بلندش خیس شد و گفت : الهی مادر برات بمیره ! کجای کاری دختر ...
سرت رو مثل کبک کردی زیر برف و نمیدونی دور و اطرافت چه خبره !
پدرت تمام قول و قرار هاش رو با اون خان بی همه چیز گذاشته ...
همین روزاست که دیگه بله برونت باشه .
با چشم هایی گشاد شده بهش خیره شدم و ازش پرسیدم : چی داری میگی مامان ! بابا چرا اینکار رو کرده ...
من باورم نمیشه اون بدون رضایت من همچین کاری کرده باشه و قول و قراری داشته باشه .
لبخند تلخی زد ...
لبخندی که تلخ تر و زهر تر از هزاران بار گریه کردن بود .
--هنوز پدرت رو نشناختی !
اون برای خاطر منافعش هر کاری میکنه .
شده از روی همه کس و کارش رد بشه تا به اون چیزی که میخواد برسه .
شک نکن که اتابک وعده ای بهش داده .
بغض کردم و سرم روی پایش گذاشتم و گفتم : چرا من !! مامان بین این همه دختر چرا من !
چرا دست گذاشته روی من !
دستش را روی موهایم کشید و گفت : تو این دوره و زمونه هر دختری که یک خورده بر و رو داشته باشه واسش درد سر ساز میشه .
میدونی کتایون با خودم میگم کاش که از این عمارت و آدم هاش فرار کنیم و بریم یه جای دور ...
هیچ کس نباشه خودمون باشیم و خدا !
اما بعدش میگم اونقدر این اتابک نفوذ داره و هزار تا دوست و آشنا هر جا که باشیم پیدامون میکنه .
من هیچ حرفی نمیتونم به غلام بگم خودت که دیدی جرات مخالفت ندارم .
همین چند شب پیش وقتی که تو خواب بودی سر همین قضیه بحثمون شد و پدرت یه سیلی خوابوند زیر گوشم و گفت : من پدرشم و اختیار دارش هستم به هر کی هم که خودم بخوام شوهرش میدم و تو حق نداری حرف بزنی .
بهش گفتم : آخه مرد ! تو چجور پدری هستی که میخوای تنها دخترت رو دو دستی سیاه بخت کنی و بفرستیش توی اون خانواده ی از خدا بی خبر ...
چرا اون عقلت رو به کار نمیندازی!
دخترت میخواد بشه هووی یه زن بدبخت و فلج ...نامادری یک بچه ی طفل معصوم !
زن دوم بودن خیلی سخته !
برگشت و با بی رحمی گفت : خوشبختی و شانس بهمون رو کرده ! همه آرزو دارن که خان دخترشون رو واسه پسرش در نظر بگیره .
اما خان از کتایون خوشش اومده و برای کمال الدین در نظرش گرفته .👇🏻👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهشتادودو:
سفره را پهن کردم و سبد سبزی ها را روی سفره گذاشته و بشقاب ها را آماده کرده بودم تا مادر غذا را بیاورد .
کم پیش می آمد که شام و ناهار را در کنار یکدیگر بر سر یک سفره بخوریم ...
حتم داشتم که این خواست پدر بوده ! و بی شک می خواست باهام صحبت کنه و خودم رو آماده کرده بودم برای شنیدن حرفاش ...
کوتاه بیا نبودم ...
حس تنفر و کینه روز به روز بیشتر از قبل در وجودم ریشه میزد و با خودم می گفتم چرا قبل اینکه افسانه رو بگیره منو برای کمال الدین نگرفت !
چرا زندگی همه مون رو نابود کرد ...
چرا و چرا چرا ...
هزاران چرای بی جواب !
افکارم آزارم میداد و در پی کلنجار رفتن با منطق و عشق بودم و هر چند که عشق حرف دلم را میزد اما دوست نداشتم بر عقلم پیشی گیرد و پیروز شود .
بوی عطر غذای مادر در خانه ی کوچک و محقرمان پیچیده شده بود و از گرسنگی دلم ؛ مالش میرفت .
قابلمه ی غذا را کنار سفره گذاشت و با دیدن کوفته تبریزی های مادر دهانم آب افتاد .
حقا که لقب کد بانو لایق و سزاوارش بود .
لقمه ی اول و دوم را خورده و نخورده بودم که پدر زیر چشمی نگاهی به مادر انداخت و شروع به صحبت کرد .
--کتایون تو دیگه داری بزرگ میشی و خانومی شدی واسه خودت .
باید هر چه زودتر بری سر خونه و زندگیت .
آرزوی من و مادرت خوشبختی توئه .
در دلم به حرفش خنده ام گرفت .
چه خوب میتوانست با کلمات بازی کند ...
آری تو با رفتن من به وعده و وعید هایی که خان بهت داده میرسی .
خوشبختی من بهانه ای برای توست .
سکوت کردم تا ادامه ی حرف هایش را بشنوم .
کلاهش را از روی سرش برداشت و کله ی کچلش را دستی کشید و گفت : ارباب ترو برای کمال الدین خواستگاری کرده و همین روزاست که جشن عروسیت برگزار بشه .
خودم را به کوچه ی علی چپ زده و با شگفتی ازش پرسیدم : چی داری میگی بابا ! معلوم هست چی میگین ....من با کمال الدین !
پس اون زن بدبخت چی اون زن و بچه داره هوس زن گرفتن افتاده تو سرش !
سبیل های چخماقی اش را تابی داد و با لحنی که تحکم و جدیت در آن موج میزد گفت : جوون به اون خوبی .
پول نداره که داره !
قیافه نداره که داره .
یه پسر همه چیز تموم .
از همه مهم تر خان زاده هم که هست .
شانس در خونه ات رو زده دختر .
نگران هیچ چیز نباش جا پات رو محکم میکنم .
چهار میخش میکنم مطمئن باش .
لبخند مرموزی زد و گفت : ارباب گفته چند تا باغ انار که ساوه داره رو به عنوان پشت قباله ات به نامت میکنه .
دیگه چی میخوای از این بهتر ...
نگاهی به مادر انداختم .
خون خونش را می خورد و مدام رنگ به رنگ میشد .
میشد فهمید که از درون همچون انبار باروت است .اما دندان روی جگر گذاشته .
قاشقم را زمین گذاشته و دست از غذا کشیدم و به حالت دلخوری بلند شدم و رفتم گوشه ای نشستم .
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و به حال خودم افسوس خوردم .
پدر داشت سر چی باهام معامله می کرد که اینچنین سنگ آنها را به سینه میزد .
کاش می تونستم برم و دل بکنم از این عمارت منحوس .
کسی را هم نداشتم تا برای مدتی به دیدارشان بروم و کمی حال و هوایم عوض شود .
با صدای بلندش رشته افکارم از هم گسست و با لگدی که به ساق پایم زد با وحشت سرم را بلند کردم و بهش چشم دوختم .
داد کشید و گفت : دفعه ی آخرت باشه وقتی دارم باهات حرف میزنم سرت رو میندازی پایین و میری .
مادر بی شعورت ادب یادت نداده خودم ادبت میکنم .
خوب گوشات رو باز کن ببین چی میگم .
خودت رو آماده میکنی برای فردا .
فردا سید هاشم میاد و شما رو به هم محرم میکنه .
درد بدی ساق پایم پیچید ...
اما به جهنم !
نگاهم که به مادر افتاد و بی صدا اشک می ریخت گویی دنیا روی سرم آوار شد .
طاقت اشک هایش را نداشتم .
مظلوم تر و مهربان تر از او ندیده بودم .
بغض هایی که راه گلویم را راه بندان کرده بودند را قورت دادم و دل به دریا زده و حرفم را زدم .
--تا وقتی که من نخوام هیچ اتفاقی نمی افته .من به این ازدواج راضی نیستم .
دلم نمی خواد بشم هووی اون زن بدبخت که با هزار تا امید و آرزو پا گذاشت به این خونه .
مگه خدا رو خوش میاد !
کمال الدین هم زن داره هم بچه .
این انصاف نیست که پای یه زن دیگه به زندگیش باز بشه .
اخم غلیظی چهره اش را در برگرفت و با عصبانیت گفت : اون زنیکه فلج شده .
نمیتونه خودش یه آب بخوره.
زنی رو که مریض باشه باید بندازی یه گوشه .
اون دیگه زن نمیشه واسه ارباب زاده .
توام غلط میکنی روی حرف پدرت حرفی بزنی .
آب دهانم را قورت دادم و از جام بلند شدم و روبروش ایستادم و جراتی که تا به حال از خودم به خرج نداده بودم گفتم : من زن کمال الدین نمیشم .
باز اون خان بی همه چیز چه خوابی واسمون دیده .
چرا همون اولش نیومد سراغم !
اون زمان چشم نداشت👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهشتادوسه:
هر دو بغل هم افتاده بودیم و سر بر روی شانه ی یکدیگر گذاشته و گریه سر میدادیم .
به حال خرابی که داشتیم .
به تکرار تلخی که بازم داشت برای مادرم تکرار میشد .
تنها تفاوتش این بود که من دلم را به دل کمال الدین گره زده بودم اما رضا نبودم که برم و بشم سوگلی او ...
عذاب وجدان رهایم نمی کرد ...
و هر آن قیافه ی افسانه جلوی چشمام نقش می بست و وجودم را به آتش می کشید .
پس انسانیت کجا رفته بود ! چرا هیچ یک از آدم های این خانه بویی از آدمیت نبرده بودند .
چقدر دلم میخواست بدانم که چه در دلش می گذرد ...
آیا او هم مانند من در این برزخی که برایش ساخته اند دست و پا میزند ...یا ...
باید فکرم را عملی میکردم و هر طور شده بود با خودش حرف میزدم .
هر چند که مرسوم نبود دختر و پسر قبل از محرمیت یکدیگر را ببینند و صحبت کنند .
دستش را روی صورتم کشید و با چشمان اشکی اش پلک زد و آهسته گفت : باور کن کاری نمیتونم کنم .
بمیرم برات دخترم .
کی می دانست که آینده ی توام قراره بشه مثل من ...
آخ که بیزارم از این اجبار ها و زورگویی ها .
همیشه با خودم می گفتم کاش هیچ وقت پا به این دنیا نگذاشته بودم
عمر و جوونی من در کنار غلام به فنا رفت .
دخترم چاره ای نیست باید کوتاه بیای و با این جبر بسازی .
اما مطمئنم که کمال الدین مثل پدرت نیست .
با این که عاشق افسانه نبود اما هر بار که می بینمش خودش غذا میگذاره دهنش و چهار چشمی مواظبش هست .
کم گیر میاد همچین مردی.
با این که قلبم راضی نیست اما بهت قول میدم که خوشبختت کنه و دعای خیرم همیشه بدرقه ی راهت هست .
لبخندی روی لب هایم نشست .
غرق در شور و شعف شدم .
باورم نمیشد کمال الدین اینگونه مردانگی اش را به اثبات رسانده باشد .
هر چند که من به او ایمان داشتم .
بهش گفتم : باشه حالا که شما هم داری قبول میکنی من یه شرط دارم .
باید هر طور شده باهام کنار بیان .
--چه شرطی ؟!
--تا قبل اینکه محرم بشیم باید با کمال الدین حرف بزنم .
یه حرف هایی هست که باید به خودش بگم .
چنگی به صورتش زد و گفت : خدا مرگم بده .
دختر داری با این کار هات کله ات رو به باد میدی .
تو که میدونی خوبیت نداره ...
کوتاه بیا عزیزم .
اصلا هر چی خواستی به خودم بگو تا بهش بگم .
سری تکون دادم و سر سختانه مخالفت کرده و گفتم : همین که هست .
مامان این خواسته ی زیادی نیست .
قرار هست یک عمر کنار هم زندگی کنیم دیگه با یه حرف زدن چیزی نمیشه .
به پدر بگید اگر نمیگین خودم میگم .
کلافه سرش رو به چپ و راست تکون داده و گفت : امان از دست تو دختر .
والا دیگه من نمیدونم چی بگم .
باشه خودم بهش میگم فقط دعا کن قبول کنه .
لبخندی پیروز مندانه زده و گفتم : باید قبول کنه ، مجبوره وگرنه منم رضایت نمیدم .
*
خیلی زود تسلیم خواسته ی پدر شدم و اما وجدانم به درد آمده بود و عذابی که می کشیدم لحظه ای رهایم نمی کرد .
نفهمیدم که مادر چه به پدر گفت که کوتاه آمده بود و قرار بود فردا صبح صحبتی با هم داشته باشیم .
خواب به چشمام نرفت تا خود صبح .
پلک روی نگذاشتم بی قرار و بی تاب بودم .
نگران آینده بودم .
دلواپس دل افسانه ! که آه و نفرینش دامانم را بگیرد .
اما خدا خودش داند که مرا مجبور کردند .
سپیده سر زد و من با دلی پر از دل شوره و تشویق برخاستم و خانه را جمع و جور کردم و همان لباس سبز رنگی که روز جشن عروسی شان پوشیده بودم را تن کرده و روسری حنایی رنگم را روی سرم انداخته و گوشه های بلندش را روی شانه هایم انداختم .
کتری را پر از آب کرده و روی چراغ علاء الدین گذاشته تا جوش آید .
زمان به کُندی می گذشت برایم ...
گویی یک قرن گذشت .
اما بالاخره امد و سایه اش را که جلوی در افتاده بود دیدم .
بر خاستم و به طرف در رفتم .
نفس حبس شده در سینه ام را آزاد کرده و در را به رویش گشودم .
سرش را به زیر انداخته بود .
و من یک لحظه نمی توانستم چشم از قامت دلبربایش بردارم .
پیراهن طوسی با شلوار پاچه گشاد مشکی پوشیده بود و موهای مشکی اش مثل همیشه برق میزد و حسابی مرتب و شیک بود .
صورتش را هفت تیغه کرده بود و جوان تر از قبل به چشمم می آمد .
صورتش از قبل استخوانی تر شده بود .
غمی در چهره اش نهفته بود ...
انقدر محو تماشایش شده بودم که یادم رفت بهش تعارف کنم .
همان طور که جلوی در ایستاده بود. گفت : اجازه میدین بیام داخل !
به تته پته افتاده و بادستپاچگی گفتم : بله بله ! بفرمایید داخل ...👇🏻👇🏻👇🏻