👆👆ادامه
--تبریک میگم خانم ! من دختر غلام هستم .
پیش خدمت ارباب !
نگاه تندی بهم انداخت با لحنی مغرور و خود خواهانه گفت : نیاز به تبریک تو نبود ...
پدرت هم نمی شناسم .
عمو جان نوکر و کلفت زیاد داره !
میان پوزخند ها و همهمه ای که افتاد خرد شدم و شخصیتم را زیر پایش با حرفش له کرد .
همه جا باید این واقعیت تلخ رخ نمایی می کرد که من یک رعیت زاده ای بیش نیستم .
حالا چه فرقی دارد که سیاه باشم یا سفید روی ؟!
چه تفاوتی دارد که هم چون دختر شاه پریان باشم ...
وقتی که فقیر باشی یعنی هیچ چیز نداری ....
این واقعیت تلخ هر روز و هر شب بر صورتم سیلی می زد !!
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆👆ادامه
--که از نیش عقرب زهرآگین تر است را ندارد .
او لیاقتش خیلی بیشتر از این هاست ...
می دانم که وقت این حرف ها گذشته .
اما وظیفه ی خود دانستم که بگویم اگر این مدت خوبی بدی دیدی از من بگذر و حلال کن .
اگر دلبستگی بوجود آمد فراموش کن .
تو سزاوار بهترین ها هستی !!
به خودم این اجازه را نمی دهم که تو را اسیر احساساتم کنم .
برایت خوشبختی و عاقبت به خیری را آرزو مندم " کمال الدین مجد "
نامه را بارها و بارها خواندم و اشک ریختم و خط به خطش را روی چشمانم می گذاشتم و می گریستم ...
*دل سپرده ام من به روی تو
در دل من هست آرزوی تو
بخت آیینه باشدم اگر می نشاندم
روبروی تو !
جان جان جان ! از همه جهان می کشد دلم پر به سوی تو !
دل به دل ز تو تا تو آمدم
قبله گاه من خاک کوی تو !
من که عاشقم مست و سر خوشم
جرعه می کشم از سبوی تو *
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتپنجاهوپنج:
بغض گلویم را فشار می داد و احساس خفگی می کردم .
چشمانم از شدت اشک سوزش می کرد .
دفتر را روی سینه ام گذاشته بودم و هق هق می کردم .
باورم نمیشد خانجونم انقدر سختی کشیده تا به عشقش برسه !!
غم از دست دادن عشق رو تجربه نکرده بودم اما یقینا خیلی سخت و جانکاه بود .
از همان ابتدا ناف خانوادگی ما را با سختی بسته بودند .
آخ کاش بودی کنارم !
و سرم را روی پاهایت می گذاشتم و یک دل سیر گریه می کردیم با هم .
تا کمی سبک بشم .
کاش سیاوش هم سر سوزنی به پدر بزرگ رفته بود اخلاقش .
چقدر مَرد بود که بازم با اون که با جون و دل دوستش داشت اما اونو اسیر خودش نکرد.
اما شوهر من چی !
حاضر شد دست به هر کاری بزنه که منو بدست بیاره .
چقد خودخواه بودی تو !!
اصل عشق به نرسیدن هست .
اگه بهش برسی که دیگه نمیشه از عشق دَم زد .
دیگر توان نداشتم برای خواندن ادامه اش .
لا اقل برای امروز کافی بود .
درد بدی در دل و کمرم می پیچید و بازم حالت تهوع و سر گیجه بهم دست می داد .
دفتر را تا کرده و درون کیفم گذاشتم و به زور بلند شدم و با بی حالی دست از دیوار گرفته و به طرف در رفتم .
چشمانم سیاهی می رفت و هر آن بود که پخش زمین شوم !
پاهایم را به زور روی زمین پشت سرم می کشاندم .
گویی وزنه های سنگینی به زانوهایم بسته شده بود و یارای راه رفتن نداشتم .
ناخن های بلندم را که به دیوار آجری کوچه می کشیدم تا بتوانم تعادلم را حفظ کنم و زمین نخورم .
با دیدن ناخن شکسته ام و خونی که روی انگشت هایم پخش شده بود .
یک آن دلم ضعف کرد و سرم گیج رفت و دیگر چیزی نفهمیدم جز یک سیاهی مطلق !!!
صداهای مبهمی به گوشم می رسید اما زبانم قادر به تکلم نبود گویی سال های سال بود که لال مادر زاد بودم .
چشمانم سنگین بود پشت پلک هایم درد می کرد .
با هزار زحمت لای چشمم را گشودم و خانم سفید پوشی را دیدم که کنارم ایستاده بود .
با خودم می گفتم مرده ام و این هم فرشته ای سفید پوش است که بالای سرم ایستاده !!
با سوزش تیزی که به دستم فرو کرد به خودم جرات دادم و نگاهی انداختم .
با تعجب دور و برم را نگریستم .
اتاقی کوچک با پرده های یاسی و دو تخت هم کنارم بود و دو تا خانم هم روی انها دراز کشیده بودند ...
شباهت زیادی به بیمارستان داشت ! مهتابی اتاق هم خاموش و روشن میشد !!
تازه فهمیدم که چه خبر است .
نگاهم روی صورت پرستار ثابت ماند !
صورتی گندمگون با چشمانی کشیده و مژه هایی بلند !
موهای لخت و رنگ کرده اش یک طرفی از مقنعه سفیدش بیرون زده بود .
توجهی به من نداشت .
و چیز هایی روی برگه یادداشت می کرد .
چسب زخم دور تا دور انگشت هایم پیچیده شده بود ! و کمی دردم می کرد .
دست بی حالم را که روی دست لاغر و کشیده اش گذاشتم و گفتم : خانم ببخشید ! من اینجا چیکار میکنم .
تبسمی کرد و با مهربونی گفت : عزیزم حالت خوب نبوده و توی کوچه تون از حال میری و خانم همسایه تون میاره، ات اینجا !
لب خشک شده ام را با نوک زبان تر کرده و گفتم : خب الان کجاست اون خانم ؟!
میشه منو مرخص کنید الان دیگه حالم خوب شده !
--نه عزیزم تازه بهت سِرم وصل کردم .
فشارت خیلی پایین بود .بهش میگم میاد .
توی سالن نشسته !
--خب چرا اینطور شدم ؟! چند روزه هر چی میخورم بالا میارم و سر گیجه ی بدی دارم !
-- فعلا که چیزی مشخص نیست تا ازمایش ندی !
سِرمت که تموم شد برو یه آزمایش بارداری بده .
الان هم شماره یکی اعضای خانواده ات رو بده تا باهاشون تماس بگیریم بیان دنبالت .
اسم خانواده که اومد پشتم لرزید و دلم گرفت .
خانواده ای که نمی دونستن چه بلایی سرم اومده .
سیاوش که اینجا نبود تنها کسی که می تونست بیاد و مثل همیشه پشتم باشه سارا بود .
شماره ی سارا رو دادم بهش و رفت که بهش اطلاع بده .
تمام آرزویم این بود که فقط یه مسمومیت ساده باشه .
و خدا کنه که حامله نباشم !
به حد کافی زندگیم داغون بود دیگه این بچه رو کجای دلم بگذارم .
یه زن صیغه ای ! با شناسنامه ی سفید ...
وای خدا .
خدا لعنتت کنه سیاوش که هر چی می کشم از دست توئه .!!
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه
--تا حالا که می گفتی چرا باهاش ازدواج کردی حالا شد شانس زندگیم ؟!
--هنوزم میگم تو خیلی احمقی که با اون وحشی زندگی میکنی .
اصلا فکر به عاقبت این کار نکردی و با خواری و خفت رفتی زیر منت اون .
تو که میدونی تا تقی به توقی بخوره میزنه تو سرت و هزار تا منت سرت میگذاره.
هر چی فکر میکنم بیشتر به این نتیجه می رسم که خیلی نادان و ساده لوحی .
--تو جای من بودی چیکار می کردی؟
خودت که دیدی وضعیت زندگی مون رو .
--قبول دارم که سخته اما این تنها راه حل نبود .
راه های دیگه ام بود که الان به ذهنم نمیرسه .
--خسته نباشی واقعا ...
خندید و با سرخوشی گفت : سلامت باشی قابلت رو نداشت .
نیم ساعتی معطل شدیم و با سارا کل کل کردیم و به یاد همون وقت ها می خندیدیم .
وقتی که پیشم بود خالی از غصه ها میشدم .
به اخلاقی که داشت غبطه می خوردم با وجود هزاران گرفتاری و سختی خنده از روی لب هاش محو نمیشد .
فقط آدمی میتونست این طور باشه که یه دل بزرگ داشته باشه .
اونقدر شوخی و خنده کرد که استرس جواب آزمایش رو از یادم برد .
با دیدن پرستار بد عنق که به سمتم می اومد دست و پام به لرزه افتاد و ضربان قلبم به هزار رسیده بود و دعا می کردم که جواب منفی باشه .
برگه رو دستم داد و پوزخندی زدو گفت : مبارکه! مادر شدنت .
به باباش هم بگو لازمه که بدونه ...
با خودش چه فکری کرده بود دختره ی عوضی !!!
نکنه فکر کرده بود که من از این دخترای خیابانی ام که شبی با یکی هستم !
وای خدای من کاش. میشد سر به بیابان بگذارم از این همه قضاوت های بی رحمانه .
دلم می خواست برگه را پاره کنم و با تمام وجود فریاد بزنم و بگم نه این دروغه !
من حامله نیستم .
من نمیخوام که مادر بشم .
داد زده و صدام رو رها کردم و گفتم : خدایا تا کی میخوای این بنده ات رو امتحان کنی !
به والله دیگه طاقت ندارم .
به خدا منم بنده ات هستم چرا بهم نگاه نمیکنی .
بیوه بودنم بس بود دیگه چرا دارم مادر میشم .
من این بچه رو نگه نمی دارم خدا گفته باشم ها !
دیگه بهشت و جهنمت هم واسم مهم نیست .
میرم جهنم اما این بچه رو از بین میبرم.
از سر بیچارگی به گریه افتادم و سارا بغلم کرد. و شانه هایم را نوازش می کرد و می گفت : آروم باش خواهری!
ترو خدا نکن با خودت این کارا رو .
مگه هنوز چند وقتته تازه یک ماهت شده .
هنوز دیر نشده می تونی کاری کنی .
نا امید نباش من پشتت هستم .
دستم به این مردک هوس باز برسه زنده اش نمی گذارم .!!!
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
--چرا میخوای حق زندگی رو از یه طفل معصوم بگیری .
اونم یه موجود زنده است که خدا داره بهش حق حیات رو میده .
از طرفی دلم نمی خواست کسی وجودش خبر دار شود .
و رسوایی ام در شهر میان دوست و آشنا غریبه و فامیل بپیچد و سر خانواده ام را زیر نَنگ ببرم .
درست بود که حلال و شرعی بود .
اما کاری کرده بودم که عُرف نمی پسندید .
درِ دَهان مَردم را چگونه می بستم .
همه اینها را که به کنار بگذارم اخلاق سیاوش را چه !!!
نه من آدم این زندگی نیستم و نخواهم بود ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه
--یه آشیانه ی سرد و بی روح .
زندگی خالی از مهر و مهربانی !
او لایق بهترین ها بود .
آخ که جبر زمانه بد جور با ما دو تا تا کرد و ما را از هم جدا کرد .
پدر خود خواهش به خاطر حفظ منافع و بدست آوردن املاک برادرش چون می دانست تمام این اموال به افسانه می رسد این کار را کرد .
وگرنه او اصلا دل خوشی از زن برادر و برادر زاده اش نداشت .
و واقعا که هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیرد حکایت این خان متکبر و زور گو بود .
خون رعیت هایش را به شیشه کرده بود و خودش با خیال راحت به خوش گذرانی هایش می پرداخت .
کی حق مظلوم را از ظالم می گیرد .
باز هم پاهای برهنه ی محمود پسرک هشت ساله ای پدرش را از دست داده بود جلوی چشمانم نقش بست .
همان بچه ای که پدرش سر زمین همین ارباب کار کرد و با تراکتور همین به ته دره رفت و مُرد .
و حالا هیچ مسوولیتی در قبال یک بچه و یک زن بیوه ندارد ...
خدایا چرا سکوت کرده ای ! می دانم که می بینی اما دیگر صبر ما فقیر بیچاره ها لبریز شده .
تا کی باید زیر دست اینان باشیم .
ادامه دارد...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
--با خودش گفته حالا که دختر عموم بهم رو انداخته منم دستش رو بگیرم و یک چند روزی خوشی رو این دختر بینوا لمس کنه و بفهمه زندگی یعنی چی .
خیره شد بهم و ازم پرسید : تو از زندگی چی میدونی ؟!
--مشکل شما اینه که همه چیز رو پول می دونید و فکر میکنید که حلال همه مشکلات هست .
درسته که ما ندار بودیم اما با عزت زندگی کردیم .
و کنار هم خوش بودیم .
لبخند کجی رو لبش نشست و دستش را زیر چانه اش زد و گفت : آره اگه عزت نفس داشتی مجبور نبودی به سیاوش رو بندازی .
معلومه که همه ی مشکلات رو حل میکنه .
گربه دستش به گوشت نمی رسید می گفت پیف پیف .
حالا حکایت توئه .
انگشت اشاره اش رو چند بار تهدید وار تکون داد و با لحنی جدی گفت : اومدم اینجا باهات اتمام حجت کنم .
بهت لطف می کنیم و اون مقدار پول رو ازت نمی گیریم .
فکر می کنیم که صدقه دادیم اصلا صدقه سری پسرم .
اما دیگه خوردن و خوابیدن بسه .
به اندازه کافی خوشی هات رو باهاش کردی .
ولی دیگه وقتشه که پات رو از زندگیش بکشی کنار و بری دنبال سر نوشت خودت .
اگر دختر خوبی باشی و حرف گوش کن !
به نفعته وگرنه اگر بخوای سِر تِق بازی در بیاری به ضررت تموم میشه .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
--پس بازم دروغ گفته ! نه جونم یک هفته است که پیش منه خونه ی من .
کارم شده واسه دو تا پسر گُنده غذا درست کنم .
یاد بچگی هاشون افتادن و بهانه گیر شدن .
من دیگه باید برم .
اما هر چه زودتر پات رو بکش بیرون .
نگذار طبل رسوایی ات تمام شهر رو پر کنه .
اگه به فکر آبروی پدر و مادرت هستی برو ...
روسری اش را روی سرش انداخت و قدمی به جلو برداشت و روبرویم ایستاد و گفت : هر وقت خواستی پات رو از گلیمت دراز تر کنی یاد ناهید بیفت .
لبخند کجی زد و گفت : می دونی که اگر الان روی ویلچر می شینه به خاطر سِر تق بازی خودش بود .
بد جور مزه ی پول کیارش زیر زبونش مزه کرده بود و ول کن نبود .
منم مجبور شدم برای اینکه گورش رو گم کنه ترمز ماشینش را بِبِرم و یه تصادف وحشتناک کنه ...
چقدر وقیح و بی رحم بود این زن .
دست هر چه عفریته و شیطان بود از پشت بسته بود .
به خاطر چی حاضر شدی زندگی یه دختر جوون رو نابود کنی آخه زنیکه ی بی وجدان !!
تمام نفرتم را در چشمانم ریخته و برای اولین بار بود که جلوی زن عموی ناتنی ام جرات به خرج می دادم و حرف دلم را می زدم : باور ندارم که شما آدم باشی .
شما از آدمیت فقط اسمش رو به یدک می کشی ...
مطمئن باش دست بالای دست بسیارِ .
اونقدر حقیر و پَست هستی که راضی نیستی خوشبختی بچه هات رو ببینی .
امید وارم هر چه زودتر چوب کارهات رو بخوری ...
هر چند که شاید خوردی و اما سرت رو زیر برف کردی و خودت رو به راهی دیگه زدی .
شراره های خشم از نگاهش می بارید دستش را بالا بُرد و محکم به صورتم سیلی زد و با صدای بلند داد زد : خفه شو دختره ی هر جایی !
بهت می فهمونم که گستاخی کردن چه عواقبی داره .
دُمت رو قیچی می کنم دختره ی پر رو !!!
گم شو برو از زندگی پسرم .
سایه ات رو کم کن ..
خنده ای مستانه سر دادم و با سر خوشی گفتم : توام نگی میرم .
یک ساعت بودن با اون پسر روانی تو صبر ایوب می خواد .
به خودت زحمت نده من میرم ...
علاقه به زندگی با یه آدم رذل و دروغ گو رو ندارم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتشصتویک:
( کتایون)
خودم را سپرده بودم به دست باد .
و نسیم خنک بهاری صورتم را نوازش می کرد و موهایم را که زیر روسری بیرون زده بود به رقص در آورده بود .
دلم می خواست بِدوم و تا جایی که توان داشتم به نوک بالاترین کوه های اطراف برسانم .
مدت ها بود با خودم با طبیعت زیبایی که عاشقش بودم خلوت نکرده بودم .
باغ پشت عمارت یاد آور روزهای زیبا و خاطره انگیز کودکی ام بود .
بی هیچ خیالی با فراغ بال یواشکی با شیرین می آمدیم و من کنار دیوار می ایستادم و دست می گرفتم برای او تا او با کمک من قدش بلند تر شود و از آلبالو های ترش اطراف عمارت بچیند .
با به یاد آوردن آن روز خنده روی لب هایم آمد .
شیرین کمی دست و پا چلفتی بود و کارهایش را یواش و با طمانینه انجام میداد .
قرار ما بود که کسی متوجه نشود اگر کسی می دانست مسلما باید خودمان را برای خشم و غضب های اتابک آماده می کردیم .
با صدای پایی که هر لحظه نزدیک تر میشد من هول شدم و دستم را ول کرده و شیرین به پشت روی زمین افتاد و صدایش بلند شد ...
و من هراسان پشت دیوار بلند پنهان شده بودم و اون لحظه دوست داشتم فقط در دهانش رو بگیرم تا انقد جیغ نزنه !
هر چند که تقصیر من بود ...
صدای آشنایی به گوشم خورد و سرم را کمی جلوتر بردم و به شخصی که بالای سرش ایستاده بود نگاه کردم .
دستم را از جلوی دهانم گرفتم و آهسته در کمال تعجب گفتم : وای خدای من !
این دیگه از کجا پیداش شد ...
اگر بره به خان بگه که دیگه خودش با دست های خودش قبرمون رو می کنه .
منتظر بودم تا خشمش را سر شیرین خالی کند ...
زمان به کُندی می گذشت اما خبری نبود ...
و صدای خنده ی بچگانه شیرین را شنیدم و دیدم که با کمک کمال الدین از جاش بلند شد .
درک نمی کردم این مناعت طبع او را ...
مگر میشد بچه ی اون خانواده باشه و انقدر مهربون !
نیم رخ جذابش را می دیدم .
تازه پشت لب سبز کرده بود و استخوان تِرکانده بود ...
رو کرد به شیرین و با لحن خاصی با صدای دو رگه اش گفت : خب بگو اون دوستت هم خودش رو قایم کرده بیاد .
من کاریش ندارم .
شیرین نامم را صدا میزد و من با ترس و لرز از پشت دیوار بیرون آمده و خودم را نشان داده و با قدم های آهسته به طرفشان رفتم .
و سر به زیر گرفته و با خجالت گفتم : سلام آقا !!! آقا ترو خدا ما رو ببخشید .
ما غلط کردیم .
دفعه ی دیگه اینجا نمیایم .
آقا....
حرفم را قطع کرده و با خنده گفت : خیلی خب حالا مگه چیکار کردید !
یه چند تا دونه آلبالو دیگه انقد ناله و شیون نداره .
در ضمن همون طور که ما حق خوردن داریم شما هم دارید .
من هیچ وقت هم چین چیزای پیش پا افتاده و کوچیکی رو به پدرم نمی گم ...
اما شما دو تا دختر! خطر ناکه خودتون تنهایی بیاین این پشت ...
ممکنه خطری تهدیدتون کنه .
هر وقت خواستید من خودم واستون می چینم .
حالام برید زودتر تا کسی متوجه نشده .
شیرین جلوتر از من راه افتاد و من پشت سرش ...
از کنارش که رد شدم آرام لب زد و گفت : دفعه ی دیگه دوستت رو از بالا ول نکن پایین ...
صورتم از شرم گُر گرفت و تمام بدنم داغ شد .
و پا تند کرده و هر چه زودتر رفتم .
اون روز دلچسب ترین و خاطره انگیز ترین روز زندگیم شد .
از یه ارباب زاده جوانمردی دیدن حال هر کسی را خوش می کرد .
چه برسد به من !!!
حس هایی تازه در وجودم داشت ریشه میزد اما ای کاش که نمی زد ...
بعدها مجبور شدم همین ریشه ها را با تبر قطع کنم .
حالا او کجاست و من کجا !
چه کنم که گوشه از خاطراتم را می نگرم و به یاد می آوردم یک سرش به تو گره خورده ...
"تا گره خورد نگاهم به نگاهت ای ماه
ریخت بر پیکره ام تلخی دردی جانکاه
حس این خواستن تازه به جانم انداخت
لذت سوزش یک زخم خراشیده که آه..
میکشد پنجه بر آیینهی صد تکهی روح
آن گرفتار ِ در اوهام شب و روز سیاه
باز غم چنبره زد بر دل اشفته ی من
تا که از چاله عشق تو، دل افتاد به چاه
میرسد لحظه ی دل کندن از این عشق ولی
ریخت بر پیکره ام تلخی زهری جانکاه"
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتشصتدو:
تمام عمارت بزرگ و باشکوه خاندان مَجد را آذین بندی کرده بودند .
دور تا دور حیاط بزرگش را گلکاری کرده بودند و آب و جارو .
و شیرین با اسپند دود مدام دور و بر کمال الدین و افسانه می چرخید .
مبادا چشمی این زوج عاشق و خوشبخت را چشم بزند .
چند جور غذا برای ارباب زادگان و میهمانان مخصوص خان !
مادر و پدرم که دیگه سر از پا نمی شناختند از خوشحالی ...
اما من این تملق و چاپلوسی را دوست نداشتم .
چقدر آدم باید خودش را کوچک و حقیر کند در برابر مردی که جز منافعش چیزی را نمی بیند دو لا و راست شود .
هر کسی بیشتر خدمت می کرد در این جشن و خوشحالی می کرد انعام خوبی از او دریافت می کرد .
و همه در شادی نوه دار شدن اتابک خودشان را سهیم می کردند .
از دور نظاره گر حال کمال الدین بودم .
کارد می زدی خونش در نمی آمد .
عجیب است همه خوشحال بودند اما او نه ...
افسانه با عشق به او چشم دوخته بود اما او ذره ای توجه نمی کرد .
و حواسش جایی دیگر بود .
دلم به حال زنش می سوخت.
هر چند که بد جنس بود اما او هم گناهی نداشت گناهکار کَس دیگری بود .
با خودت؛ با دلت کنار بیا کمال الدین و به زندگیت برس.
این حرف دلم بود و دوست داشتم با زبان بی زبانی حرفم را بزنم تا بلکه به خودش بیاید .
شاید همسرش زیبایی آنچنانی نداشت و دلخواهش نبود اما حالا دیگر مادر بچه اش بود او باید گذشته را فراموش می کرد ...
این جفا بود در حق اون زن بیچاره !
با خودم می گفتم :
شاید اصلا دلش نمی خواست که از افسانه بچه دار شود .
بالاخره دارو های گیاهی جواب داد و او هم باردار شد .
حالا به قول مادرش جای پایت محکم تر میشود و کسی نمی تواند بگوید بالای چشمت ابروئه !
دیگه نور علی نور میشد اگر که بچه پسر میشد و خان به آرزوی دیرینه اش می رسید .
تمام چشم امیدش به پسر بزرگش بود و پسر کوچکش را عددی حساب نمی کرد .
جمال الدین فقط پی خوش گذرانی و الواتی هایش بود و اصلا به فکر زن و زندگی نبود .
او علاوه بر اینکه نور چشمی خانواده اش بود عزیز کرده ی میان تمام زیر دستانش بود .
و همیشه کمک حال رعیت زادگان بود .
جواهری گیر افسانه افتاده بود که خودش نمی دانست .
نصیب من نشد اما ترو خدا تو قدردانش باش !
سعی داشتم که خودم رو کمتر جلوش آفتابی کنم تا به زندگیش برسه .
قرار نبود تا آخر عمر با این حال و اوضاع زندگی کنیم.
دست سر نوشت ما رو از هم جدا کرد و بایستی کنار اومد .
و زمزمه هایی می شنیدم ، از خواستگار هایی که با واسطه و بی واسطه منو از پدر و مادرم خواستگاری می کردند .
اوایل مخالفت می کردم اما دیگه نمیشد به این وضع ادامه داد .
برای راحت شدن خودم هم که شده باید از این عمارت و آدم هاش دل می کندم .
باشد که او هم مرا فراموش کند و به زن و زندگی اش برسد ...
"گر بيدل و بيدستم وز عشق تو پابستم
بس بند که بشکستم ، آهسته که سرمستم
در مجلس حيراني ، جاني است مرا جاني
زان شد که تو مي داني ، آهسته که سرمستم
پيش آي دمي جانم ، زين بيش مرنجانم
اي دلبر خندانم ، آهسته که سرمستم
ساقي مي جانان بگذر ز گران جانان
دزديده ز رهبانان ، آهسته که سرمستم
رندي و چو من فاشي ، بر ملت قلاشي
در پرده چرا باشي ؟ آهسته که سرمستم"
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
و بهم گفت : دیگه خَرِت از پل گذشت و پولت رو گرفتی و حالا واسه من دُم در اوردی ...
تو روی من وایمیسی!!
اونم سیاوش مجد کسی که تا حالا نتونسته بالای حرفش حرفی بزنه .
ترو آدم نکنم سیاوش نیستم .
دلم یک دل سیر گریه می خواست اما دوست نداشتم تا جلوی این لندهور گریه کنم .
خود داری کردم و گفتم : وحشی کثافت !!! یه حیوون ارزشش از تو بیشتره .
اونقدر عقده ای شدی که کبر و نخوت چشمات رو پر کرده که دیگه انسانیت از یادت رفته .
تو هیچ عددی نیستی .
نامرد زور و بازوت رو به یه زن نشون میدی.
تا یک کلمه حرف میزنم میزنی تو دهنم!!
انگشتم رو تهدید وار چند بار جلوش تکون دادم و گفتم : میرم ازت شکایت می کنم با همین لب و دهن خونی .
مملکت که بی قانون نیست .صاحاب داره !!
--هه هه ترسیدم !! قلم پات رو خورد می کنم اگه پات رو بگذاری بیرون .
اصلا دلم خواسته یک مدت روی سگ ترو نبینم و رفتم پیش مادرم!
این مسئله به تو اصلا ربطی نداره.
--پسره ی بی شعور درد من این نیست چرا نمی خوای بفهمی چرا خودت رو میزنی به نفهمی ...
بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب و گفتم : بهم گفتی پنج سال از تب عشق من سوختی و ساختی !
اما نگفتی که بلافاصله بعد جواب منفی من رفتی و با دختر خاله ات ازدواج کردی و یه بچه کاشتی تو دلش بعد هم ولش کردی به امان خدا !
باور ندارم که تو اصلا آدم باشی .
چطور دلت اومد قید همه چیز رو بزنی !
یه زن حامله رو تنهایی بفرستی خارج ...
بی غیرتتتتتتتت!!!!!!
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
--منم تمام مهریه اش رو دادم هزار سکه رو پرت کردم جلوش من واسم ارزشی نداره این پول ها !
فقط دیگه دوست نداشتم ببینمش .
اونم رفت خارج !
و دخترش رو به دنیا آورد.
عکسش رو برای مادرم می فرستاد و مادرم به من نشون می داد تا بلکه من احساسات پدرانه ام گُل کنه و دلم هوایی بشه ...
منم جلوی روی مادرم ، عکسش رو پاره می کردم و تهدیدشون می کردم که دیگه هرگز اسم اون دختر بچه رو پیش من نیارن .
پریناز بعد طلاق بازم به هزار تا حیله و نیرنگ متوسل میشد تا دوباره جایی برای خودش باز کنه !
اما تیرش به سنگ می خورد .
مثل احمق ها اولش زنگ می زد بهم و بعد یه حال و احوال معمولی گوشی رو میداد دخترش !!
و بهش می گفت این باباته! باهاش حرف بزن .
بدجور با اعصاب نداشته ام بازی می کرد .
منم یک ذره به اون صدای بچگانه حس پدری نداشتم .
برام با یه بچه ی غریبه فرقی نمی کرد .
اون هی پاپا می کرد و می گفت بیام پیشت !
منم بهش گفتم: من پدر تو نیستم پدر تو معلوم نیست کیه مادرت الکی میگه که من پدرتم .
بعدشم با صدای گریه ی هر دوتاشون تلفن رو قطع می کردم .
میبینی طهورا من کم آدمی نیستم که گیرت افتاده قدر منو بدون !
یه روزی نباشه که مثل اون زنیکه ی خُل و چل حسرت منو بخوری .
انگار داشتم قصه می شنیدم توی فیلم ها و قصه ها زیاد از ناپدری های بیرحم شنیده بودم بی انصاف چطور دلت اومد این کار رو بکنی !
تو بی وجدان ترین آدمی هستی که دیدم !
تو حتی مُنکر پدر بودنت شدی و به اون زن بدبخت اَنگ بی عفتی هم بدی اونم جلوی بچه اش !!
مطمئن باش چوب این کارهات می خوری !
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتشصتوپنج:
معلوم نبود باز کجا رفته بود !
کاش که دیگه می رفت و دیگه هرگز بر نمی گشت .
دوروز بود که لب به غذا نزده بودم و لب بالایی ام شکاف برداشته بود و حالت تهوعم ضعف بدنی ام را بیشتر می کرد .
مثل یک جنازه ی متحرک گوشه ی خونه افتاده بودم .
قیافه ام را که در آیینه می دیدم وحشت سرتا پای وجودم را فرا می گرفت .
زیر چشمای گود افتاده و صورتی تکیده و موهای بهم ریخته و آشفته !
حال روحی ام هم که خیلی بدتر از حال جسمی ام بود .
از درون متلاشی شده بودم .
با اینکه هیچ علاقه ای به سیاوش نداشتم اما شوهرم که بود !
ادعای عاشقی که می کرد .
چطور منکر اون کلبه بشم وقتی تموم عکس های در و دیوارش نقاشی من بود ...
شعر های عاشقانه اش ! نوازش هایش که مرا از خود بیخود می کرد...
چه احمق بودم من کاش مثل همون پنج سال پیش بازم ترو قبول نمی کردم و اجازه نمی دادم که پا بگذاری در زندگی ام و دنیای دخترانه ام را به یغما ببری .
وجودم را ، دخترانگی ام را همه ی آرزوهایم را به تاراج بردی !
سرم را به دیوار تکیه داده بودم و از گوشه ی چشمانم اشک روی گونه هایم می غلتید.
من به دنبال مقصر بودم ! مقصری که تمام این اتفاقات را به گردن او بیندازم و اشتباهات خودم را توجیه کنم ...
اما واقعا برایم راهی نمانده بود .
به خاطر آزادی پدر ، و یک لحظه بودن کنارمان خودم را فدا کردم .
چاره ای هم مگه مونده بود ! خدا من بدجور به بن بست زندگی ام رسیدم.
چرا کمکم نمی کنی چرا از این چاله چوله های زندگی بیرونم نمی کشی!
بد جور دارم تو این باتلاق دست و پا میزنم .
هر جا رو می کنم جز سیاهی چیزی نیست.
پس کجاست نور امیدت !
باور کن که منم بنده ات هستم.
درسته که سرا پا تقصیرم و یک آدم خطاکارم .
اما با تمام این حرف ها من بنده ی توام و تو خالق منی .
چند ساله که دیگه از همه چیز سیر شدم .
فقر و نداری ما باعث شد که دیگه قید همه چیز رو بزنم و همون نماز های یومیه ای که از سر عادت می خوندم هم ترک کنم .
چه زیبا گفت دکتر شریعتی "
من رقص دختران هندی را بیشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از
روی عشق وعلاقه می رقصند ولی پدر و مادرم از روی عادت نماز می خوانند."
زبان حالم بود .
از روی عشق نمی خواندم فقط از روی عادت بود و عادت !
تنها وقتی از روی عشق جلوی پروردگارم خم و راست می شدم که فطرت پاکی داشتم و تازه به سن تکلیف رسیده بودم .
و ذوق چادر سفیدی که روی سرش شکوفه های صورتی داشت و دست کار مادرم بود را داشتم .
صدای اذان که می امد پشت سرم مادرم با عجله وضو می گرفتم و پا تند می گردیم به طرف مسجد!
نگاه های تحسین آمیز بزرگ و کوچک را روی خودم حس می کردم.
و شوقی کودکانه تمام وجودم را پر می کرد .
کاش که همان وقت ها قطار زندگی ام از حرکت می ایستاد و دیگر به جلو حرکت نمی کرد .
زنگ گوشی ام بلند شد و همان جا روی زمین کنارم افتاده بود .
با بی حالی نگاهی به صفحه اش انداختم و اسم سارا خود نمایی می کرد .
تماس را وصل کرده و روی بلند گو گذاشتمش .
دستم حس نداشت که حتی گوشی هم دستم بگیرم!
صداش پخش شد : الو سلام طهورا خوبی ؟! زنده ای هنوز.
نفسی کشیدم و خنده ی بی حالی کرده و گفتم : علیک سلام دوست با وفا ...
هی نفسی میاد و میره.
تو چطوری خوبی؟
--خوبم ولی انگار تو خوب نیستی صدات انگار از ته چاه داره میاد چیزی شده !
خوب نیستی ؟!
--راستش رو بخوای نه خوب نیستم.
دیگه دارم مرگ رو به چشمام می بینم .
نگران شد و با دلواپسی پرسید: چی شده طهورا چه غلطی کردی ؟
بلایی سر خودت که نیاوردی !
--نه بابا بادمجون بم آفت نداره.
کاشکی بمیرم راحت شم دیگه .
--بمیر بابا وقتی باهات حرف میزنم دیگه از این دنیا دست می کشم انقدر ناامیدی .
چته تو دختر دنیا که هنوز به آخر نرسیده ببین همه دارن زندگی شون رو می کنن توام به زندگیت برس .
بخند شاد باش بیخیال غم های کوچیک بزرگ !
چه بخندی چه نخندی می گذره پس بهتره با خوشحالی سپریش کنی .
پوزخندی زدم و گفتم: دلت خیلی خوشه ها ! نفست داره از جای گرم بلند میشه .
همین طوری می بافی واسه خودت و میری ...
تو نصف مشکل های منو هم نداری .
الان هم که بچه ی توی شکمم شده قوز بالا قوز !
--خب من یه دکتر آشنا سراغ دارم با یکی دو تومن می تونی سر و تهش رو هم بیاری بدون اینکه حتی سیاوش متوجه بشه .
با تعجب ازش پرسیدم: یعنی میگی چیکار کنم !
--یعنی سقطش کنی دیگه احمق نباش انقدر...
--باور کن اصلا جون ندارم از جام بلند شم چه برسه به اینکه به انداختن اون طفل معصوم فکر کنم .
دو روزه همین طوری کنج خونه افتادم !
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
--اصلا به هیچ چیز نمی تونم فکر کنم .
فقط اینو میگم که نمیتونم حق زندگی رو از بچه ی خودم بگیرم .
نمیتونم بشم قاتل بچه ام ...
شاید به دنیا اومد و آینده ی خوبی داشت .
خنده ای از از سر تمسخر سر داد و با قیافه ای خنده دار ادایم را در آورد و گفت : مادر نمونه! بعد به این هم فکر کردی که فردا پس فردا نمی گن بابای این بچه کیه ؟
از کجا می خوای خرجش کنی تو این اوضاع گرونی؟!
تو که تو زندگی خودت موندی...
چطور میخوای واسه ی بچه ی بدون پدر شناسنامه بگیری !
میدونم که دوست نداری با سیاوش زندگی کنی اما بچه اش رو می خوای !
سر در نمیارم از کارهات ...
یکم عاقل باش دختر به خدا فردا پس فردا که اون بچه بزرگ بشه بهت می گه چرا منو به دنیا آوردی!
وقتی چیزی نداشتی ...
خودِمن بارها این حرف رو به مادرم زدم .
تو خودت چقدر از وضع و حال نالیدی ...
به خودت بیا ...
نگذار احساسات مادرانه، تمام زندگی ات رو نابود کنه .
با صدای داد و فریادی که از بیرون می اومد سارا حرفش را قطع کرده و هر دو گوش تیز کرده تا بشنویم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
و به هزار تکه تقسیم شد و روی سرامیک های سفید کف پذیرایی پخش شد .
جلوتر اومد و با شتاب بازوم رو کشید و تقلا می کرد که دستم رو از دست سارا خارج کنه .
و همون طور که تلاش می کرد سارا هم کم نمی آورد شده بودم چوب دو سر طلا !
فریاد کشید و گفت : تو بیجا میکنی که واسه ی من تعیین تکلیف میکنی .
نگذار یک کتک مفصل مثل همون که داداشت نوش جان کرد به توام بزنم ها .
طهورا بهش بگو گورش رو از اینجا گم کُنه .
هر دو دستم درد گرفته بود و حس می کردم داره از جا کنده میشه با درماندگی به سارا نگاه کردم و گفتم: ترو خدا برو !
زندگیم به حد کافی جهنم هست از این بدترش نکن .
--خاک توی سرت آخه تو به این خراب شده و این یالقوز که روبروت وایساده دل خوش کردی بیا بریم بگذار داغت رو به دلش بگذارم.
--بیا برو التماس میکنم برو سارا .برو !!!
من و سیاوش زن و شوهریم بالاخره کوتاه می آییم...
نگاه تحقیر آمیز بهم انداخت و دستم رو رها کرد و گفت: باشه میرم اما واست متاسفم ...
دیگه ام هیچ وقت اسم منو نیار .
سارا با ناراحتی روانه شد و سیاوش پشت سرش در رو بست و نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : شرت کم دختره ی ولگرد ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتشصتوهشت:
بی توجه بهش راهی اتاق شدم ...
پایم به اتاق نرسیده بود که شانه ام از پشت به شدت کشیده شد و به دیوار چسباندم...
و با دستش محکم چانه ام فشار می داد و فَکم داشت از زور درد منقبض میشد .
و حس می کردم دندان هایم در حال فرو ریزی است ...
خیره شد به چشمام و با عصبانیت گفت : گفته بودم دلم نمیخواد بدون اجازه ی من کاری کنی ؟!
گفته بودم بدون اجازه ی من حق نداری هیچ غلطی کنی...
چرا زنگ زدی به این دختره ! هاااان !
با خودت گفتی سیاوش که خونه نیست منم می تونم هر کاری دلم خواست بکنم .
فشار دستش رو بیشتر کرد و گفت : جواب بده چرا لال مونی گرفتی تا الان که اون دوستت بود خوب زبون داشتی !
--دستت رو بیار پایین تا بگم .
چانه ام را ول کرد و با خشم بهم زل زد و گفت : خیلی خب می شنوم بی کم و کاست .
--من فقط به سارا گفتم که حال ندارم اونم گفت باشه من واسه یه چیزی درست می کنم تا بخوری.
این شد که اومد تو این دعوا رو راه انداختی .
پوزخندی زد و گفت : منم که احمق!!
خودش می خواست بیاد خیلی غلط کرد که اون داداش لَندهورش رو با خودش آورد .
در و همسایه چه فکری می کنن من اینجا آبرو دارم !
نمیگن یه پسر جوون دم خونه این چیکار میکنه خب هر کی باشه میدونه واسه خاطر تو وایساده...
--چرا چرت و پرت میگی بخدا من روحمم خبر نداشت که میخواد با سعید بیاد ...
سری تکون داد و زهر خندی زد و گفت : ها خوشم باشه دیگه نه پسوندی نه پیشوندی چه زود هم شد سعید !
ببینم جلوی اون چیکار کردی که ول کن نیست .
چه جور لوندی کردی !
بلد نیستی واسه من عشوه گری کنی اونوقت...
طهورا دلم می خواد با همین دستام خفه ات کنم اما نه! با مُردن راحت میشی باید ذره ذره بمیری ...
تو خونه باشی و اون نیومده باشه خونه !!
نه باور کردنی نیست ...
دستام رو حصار صورتم کرده و به گریه افتادم و گفتم : آخه چرا الکی قضاوت میکنی به خدا به پیر به پیغمبر من اونو ندیدم از وقتی اومده همون پایین وایساده ...
چرا انقدر راحت تهمت میزنی !
مگه تو وجدان نداری !
یک طرف صورتم از شدت ضربه ای که زد سوخت و مثل پر کاهی بلندم کرد و پرتم کرد روی زمین!
هر چی عجز و ناله می کردم و به پاهاش افتادم تا کتکم نزنه اما حرف حالیش نبود.
و به ضربات پی در پی اش ادامه می داد .
و دستام رو روی شکمم گرفته بودم تا از بچه ام از اون لخته ی خون که بد جور به وجودش عادت کرده بودم محافظت کنم .
مادر شدن رو با تک تک سلول های بدنم داشتم درک می کردم.
مادر که باشی با چنگ و دندان هم که شده دوست داری بچه ات را حفظ کنی و کوچک ترین صدمه ای به او وارد نشود .
آروم باش عزیزکم !
آروم باش...
من نمی گذارم بلایی سرت بیاد .
تو فقط محکم باش ...
تو قراره امید من باشی دلبندم ...
نکنه که منو رها کنی ...
اما دست من حصار محکمی نبود در برابر حمله ی وحشیانه و بی رحمانه ی سیاوش ...
لگد های محکمی به دل و کمرم میزد و من بی صدا اشک می ریختم .
کاش همون لحظه عمرم تموم میشد دیگه توان تحمل این شکنجه رو نداشتم.
با آخرین توان و حرصی که داشت کتکم میزد و من همانند مرده ای روی زمین افتاده بودم .
مرده ای که در حال احتضار بود .
و با خودم می گفتم هر آن است که دیگر روح از بدنم جدا شود ...
با لگد آخری که به شکم و قفسه ی سینه ام زد دیگه نتونستم طاقت بیارم و چشمام بسته شد و جز سیاهی چیزی ندیدم !!!
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456 🍃
👆🏻👆🏻ادامه
اون بخنده و من خط بکشم روی همه ی سختی ها و مشکلاتم ...
و بگم این مُزد همه ی این سال های رنج و مرارت من بوده !
وای خدا حتی این بچه هم به من روا نداشتی نیومده ازم گرفتیش ...
دستم را روی شکمم گذاشتم و جای خالی اش آتش بر جانم می زد .
دیگه راحت باش مامانی ...
دیگه نیستی تا بابات کتکت بزنه و من بخوام زیر مشت و لگدش ترو محافظت کنم ...
برایش زیر لب لالایی خواندم ...
"لالا کن دختر زیبای شبنم ...
لالا کن روی زانوی شقایق ...
بخواب تا رنگ بی مهری نبینی ...
تو بیداریه که تلخه لالایی ...
تو مثل التماس من می مونی !
که یک شب روی شونه هات چکیدم ...
سرم گرم نوازش های اون بود ..."
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
سرش را به زیر گرفته و احساس می کردم ریز می خندد و سعی در پنهان کردن خنده اش را داشت .
قدمی به جلوتر نهاد و کیف دستی اش را کنار تختم گذاشت و با صدای بم و مردونه ای سلام کرد و گفت : معذرت میخوام نگذاشتم که استراحت کنید اما باید می اومدم و حال عمومی تون رو چک می کردم .
الان هنوزم درد دارید ؟؟
اخم غلیظی کردم و گفتم : یعنی چی آقای محترم ؟!
مگه شما دکتر هستی که این سوال ها رو از من می کنی برید بیرون لطفا تا پرستار رو صدا نزدم .
لبخند محجوبی روی صورتش نقش بست و با فروتنی خودش را معرفی کرد :
پزشک معالجتون هستم .
متخصص ارتوپد ، امیرحسین سبحانی .
با معرفی کردن خودش دیگه لال شده بودم و از شرمندگی نمی تونستم چی بگم .
چقدر مودبانه و باوقار رفتار کرد در مقابل رفتار تند من !
با تته پته و شرمساری گفتم : واقعا ببخشید منظوری نداشتم .
خیلی شرمنده ام .
--اشکالی نداره راحت باشید .
تقصیر من بود که روپوش سفیدم رو نپوشیدم تا شما متوجه بشید .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
--که چطور جوابش رو بدم !
جواب زورگویی ها و قلدری هاش ...
جواب این ظلم و ستم هایی که در حقم کرده بود .
خدایا میبینی و چیزی نمی گی .
بابا انصافت رو شکر .
چشمام رو بستم و بی صدا اشک ریختم .
صدای باز و بسته شدن در اومد فکر کردم که حتما رفته .
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که صدایی آشنا و آرام در گوشم طنین انداز شد .
--خانم تابش حالتون خوبه !
خودش بود همون دکتر جوون و مهربون .
چشمام رو باز نکردم ، دوست نداشتم اشک های حلقه زده ام رو ببینه و واسم ترحم کنه .
همون طور سرم رو تکون دادم و آهسته گفتم : ممنون ، خوبم .
--اگه مشکلی بود پرستار رو صدا بزنید من دیگه شیفتم تموم شده و باید برم .
--مشکلی ندارم از شمام ممنون .
با بی رحمی ادامه دادم : بفرمایید به حال بقیه ی مریض هاتون هم رسیدگی کنید .
جا خورد از لحن تندم!
اما خودش رو نباخت .
بهم گفت : بله وظیفه من هست که حال بیمارام رو چک کنم .
اما از اتاق شما صدای داد و فریاد می اومد احتمال دادم که دعوای خانوادگی هست برای همین نیومدم تا همسرتون برن و بعد هم بیام حال شما چک کنم .
چشمام رو باز کردم و به صورت معصومش زل زدم .
یه شرمخاصی توی چهره اش بود .
سرش رو پایین انداخته بود حتی وقتی هم که من چشم بسته باهاش حرف زده بودم .
خستگی از لای به لای چهره اش موج میزد اما زیر محجوبیت و وقار مردانه اش پنهانش کرده بود .
وقتی دید که جوابی از من نمیگیره دستی به ریش پر پشت مشکی اش کشید و گفت : میبخشید که مزاحم تون شدم .
با اجازتون امیدوارم هر چه زودتر بهبودی رو حاصل کنید .
نمیدونم چی شد که به حرف اومدم و وقتی که داشت می رفت بلند طوری که بشنود گفتم : اون آقا همسر من نیست ! یک زمانی بوده اما حالا دیگه هیچ نسبتی با هم نداریم .
لطفا به پرسنل بیمارستان بگید هر وقت خواست بیاد اتاقم ممانعت کنند و اجازه ی ورود بهش ندهند .
سربه زیر در آستانه ی در ایستاده بود و آهسته گفت : چشم ، بهشون سفارش میکنم .
فعلا یا علی ...
چه قدر به دلم نشست یا علی گفتنش ! خیلی وقت بود که با آدم های این چنین با اخلاص برخورد نکرده بودم .
آرامش خاصی در وجودشان بود که ناخواسته این آرامش به وجود ما هم ساطع میشد .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
--و به ندای قلبی ام گوش داده و سرم را به طرف آسمان صاف و آبی بالا گرفتم و دست هایم را به سویش دراز کردم و با تمام وجودم ...
از عمق جانم ...
صدایش زدم !
و گفتم : خدایا کمکم کن .و دستم رو بگیر رهایم نکن به حال خودم .
خیلی وقته که باهات قهر کرده بودم و دیگه صدات نمی زدم .
اما میدونم که کارم اشتباه بوده !
اما تو رئوفی ! تو مهربونی ...
ستار العیوبی ! غفار الذنوبی ...
ببخش مرا ...
این عَبد گنه کارت را .
حرف هایم را که میزدم آرامشی عجیب به وجودم سرازیر میشد .
چیزی که این سال ها حس نکرده بودم و نداشتم .
حس کودکی ام را داشتم که بی دغدغه و بدون هیچ مانعی با خدا حرف میزدم و در برابرش خم و راست میشدم ...
***
فکری به ذهنم رسید و ذهنم جرقه ای زد .
با خودم گفتم شاید اگر برم پیش رئیس بیمارستان و اوضاعم رو براش شرح بدم قانع بشه بالاخره اونم انسان هست و وجدان داره ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
و حالا هم شوهرم اینجا نیست که هزینه ی بیمارستان رو بپردازه .
--باهاش تماس بگیرید هر جا هست بیاد .
--باور بفرمائید که اصلا ایران نیست ...
رفته ترکیه دنبال کارهاش. ..
من الان یک پاپاسی هم ندارم که پول رو پرداخت کنم .
به همون قرآن ناطق قسم ( اشاره ای به قرآنی که روی میزش بود کردم )
که هیچ پولی در بساط ندارم .
--لازم نیست قسم بخوری دخترم !
قیافه ی موجه شما دلیل بر صدق گفتار شماست .
بهش بگید پول رو به شماره حساب بیمارستان واریز کنه .
ای خدا اینو دیگه چی جواب بدم !!
با شرمساری سرم را در یقه ام فرو کرده و گفتم : ما دیگه از هم جدا شدیم .
و تماس من با اون میشه پوئن مثبتی به نفع اون !
من دلم نمی خواد دیگه هرگز باهاش صحبت کنم .
ما دیگه هر چیزی که بینمون بود تموم شده !!
از جاش بلند شد و دور میزش قدم میزد و دست به چانه اش زده بود و عمیق فکر می کرد ...
برگشت طرفم و با جدیت ازم پرسید : من گیج شدم ! یعنی چه چطور ممکنه که توی سه روز طلاق گرفته باشید در صورتی که شما بیمارستان بودید و صیغه ی طلاق جاری نشده !
و اینکه شما باردار بودید و امکان جدایی وجود نداشته !!
هر چند که سختم بود اما دل رو به دریا زدم و گفتم: ما صیغه ی موقت بودیم به مدت دو ماه .
و دیروز مدتش تموم شده و من دیگه نمیخوام برگردم به اون زندگی یا بهتره بگم جهنم ...
خواهش می کنم کمکم کنید !
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه
جز سه تا ده هزاری کهنه چیزی نداشتم .
تصمیم داشتم که یک راست برم خونه اما با این پول نمی تونستم .
از شمال شهر تا جنوب شهر این چندرغاز کافی نبود .
یاد دفتر خانجون عزمم را جزم کرد تا به الهیه بروم .
کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودم که با بوق ماشینی از پشت سرم زده شد یک متر از جا پریدم .
و حسابی ترسیدم و از طرفی هم عصبانی شدم .
و چند فحش آبدار نثارش کنم .
که با دیدن راننده ! و خانم چادری زیبایی که کنارش نشسته بود صرف نظر کرده و محو زن کناری اش شدم .
نمیدونم چرا قلبم مچاله شد و بی اختیار اشک به چشمام هجوم آورد .
بی توجه به دختر چادری که از ماشین پیاده شد و صدایم میزد راه را پیش گرفته و می رفتم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
--اگر اجازه بدید تا یه مسیری همراهی مون کنید و ما برسونیمتون...
هر چند که از خدام بود که باهاشون همراه بشم اما بایستی اولش یکم تعارف تیکه پاره کنم .
بهش گفتم : به اندازه ی کافی این چند روز اذیت شدید اگه اجازه بدید مرخص بشم از حضورتون .
تبسمی دلنشین کرد و گفت : این چه حرفیه ...
وظیفه ام رو انجام دادم بفرمایید خواهش میکنم .
خودش جلو تر به طرف ماشین رفت و خطاب به خواهرش گفت: الهام جان خانم تابش رو راهنمایی کن بفرمایید لطفا .
حالا دیگه اسمش رو هم فهمیدم پس اسمش الهام بود .
هم قدم شدم باهاش ...
قدش یکم از من کوتاه تر بود اما استخوان بندی اش درشت تر بود و هیکل خوش فرمی داشت ...
درب عقب را باز کرد و با خوشرویی گفت : بفرمایید بانو ...
راستی اسمت چیه ! یکم خودمونی تر باهم صحبت کنیم .
لب زدم و گفتم : طهورا .
--به به چه اسم قشنگی ! مثل خودت ....
صورتم از خجالت سرخ شد و بی حرف سوار شدم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه
من تا یه چند ساعتی کار دارم بیشتر از این معطلتون نمیکنم .
این را گفتم و الهام خداحافظی گرمی کرده و رفت .
با چشم بدرقه اش می کردم که برادرش از ماشین پیاده شد و بلند طوری که من متوجه بشم گفت : خانم تابش هفته ی آینده نوبت تون هست .
عکس هاتون رو باید ببینم .
--بله بله چشم ، خیلی ممنونم .
--خدانگهدار .
خداحافظی ام را زیر لب گفته طوری که فقط خودم شنیدم .
پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت رفت و از جلوی چشمام دور شد .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
چهار گوشه ای که برای اولین بار حس قشنگ مادر شدن را با گوشت و خونم لمس کردم .
و فهمیدم هیچ چیز در این مقدس تر و زیبا تر از مادر شدن نیست و نخواهد بود ...
کسی که بی دلیل عاشقت میشود و به خاطر عشق مادرانه اش تا آخر عمر برایت می ماند و دست از بچه اش نمی کشد ...
حتی بچه ی گناهکار و خطاکارش ...
دست از دیدن کشیدم و با دلی پر از درد و آه خانه را ترک کردم و به سوی آینده ای روشن قدم برداشتم .
و امید به آینده در وجودم زنده بود .
"فصل پریشان شدنم را ببین
بی سر و سامان شدنم را ببین
بی تو فرو ریخته ام در خودم
لحظه ی ویران شدنم را ببین
کوچه پر از ردقدم های توست
پشت همین پنجره می خوانمت
پس تو کجا که نمی بینمت
پس تو کجا که نمی دانمت
بی تو پر از داغ پریشانی ام
مهر جنون خورده به پیشانی ام
پس تو کجایی که نمی بینی ام
پس تو کجا که نمی دانی ام ...
این منم این ساکت بی هم صدا
این منم این خسته ی بی همسفر
حسرت افتاده ترین سایه ام
غربت آواره ترین رهگذر ..."
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه
تو امید رو به این خونه برگردوندی .
دوباره صدای خنده از این خونه بلند شد .
دلم میخواد تو وایسی و من هزار بار دورت بگردم و دعات کنم دخترم .
غرق در خوشی شدم با شنیدن حرف هایش .
با خودم می گفتم خدا رو شکر که خانواده ام هستن و دلشون خوشه .
مهم نیست به چه قیمت طاهر سر به راه شد .
مهم اینه که مادر و پدرم خوشحالن و این خوشی رو با هیچی عوض نمیکنم .
کتک ها و زخم زبان های سیاوش به جهنم ...
نابود شدن زندگی ام به درک ..
حالا مهمه که کنار خانواده ام هستم .
خدایا هزاران بار شکر ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهفتادونه:
با شنیدن صدای درب حیاط از پشت پنجره ی مشرف به حیاط نگاهی انداختم و پدرم و طاهر بودند که با سر و روی گچی و خسته می آمدند.
نفهمیدم چطور از ذوق پدر پا برهنه به حیاط دویدم و بغلش کردم .
مات و مبهوت با نگاه خسته اش مرا نگاه می کرد .
آمدنم بدجور عافلگیرشان کرده بود.
دست می کشیدم روی صورتش روی محاسن یک دست سفید شده اش و بوسه بارانش می کردم .
چقدر آروزی دیدن همچنین روزی رو داشتم که دوباره پدر کنارمون باشه .
نگاهش کردم و زل زدم به چشماش که هاله ای اشک دورش جمع شده بود .
گوشه ی چشماش جمع شده بود و چروک افتاده بود .
لب زدم و به آرامی گفتم : خسته نباشی بابایی جونم !
دردت به جونم .
دستش را پشت کمرم گذاشت و سرم را روی سینه اش گذاشت با لحن پر از مهر و پدرانه اش گفت : خوش اومدی دخترم .
به خونه ی خودت .
این مدت همش برق ما رفته بود و توی تاریکی روزمون رو به شب می رسوندیم.
خوب شد که اومدی .
سرم رو برداشتم و با دهانی باز به پدر خیره شده و پرسیدم : یعنی چی ! یعنی اصلا برق نداشتید ...
مگه میشه .
خندید آرام و مردانه .
گفت : دختر که نباشه خونه سوت و کور میشه .
دختر چشم و چراغ خونه است عزیزم .
چرا نگفتی گاوی گوسفندی جلوت سر ببریم ! بی خبر اومدی چرا ...
--دیگه گفتم یهویی بیام .خوشحالم که هستی کنارمون بابا .
جوابم را با تبسمی دلنشین داد و نگاهم سر خورد سمت طاهر که سرش را زیر انداخته بود و مغموم و ناراحت کنار دیوار ایستاده بود .
قیافه و حال و روزش با آخرین دفعه ای که دیده بودمش خیلی فرق می کرد و سر حال تر شده بود .
آب زیر پوستش رفته بود و بازم داشت میشد همون طاهر خوش سیما و خوش تیپ ...
نهایت آرزویی که برایش داشتم دلم می خواست اون مواد کوفتی رو برای همیشه ترک کرده باشه و سر عقل اومده باشه ...
هر چند که دل خوشی ازش نداشتم واو را باعث و بانی تمام مصیبت هایمان می دانستم .
هر چند که زندگی خواهرش را جوانی پدرش و عمر مادرش را به فنا داده بود اما هر چه که بود برادرم بود .
پاره ی تنم ...
کسی که می توانست پشتم باشد تا کسی جرات نکند از گل نازک تر به من گوید .
پا پیش گذاشتم و باهاش حال و احوال کردم و انتظار داشتم که خواهر کوچک ترش را بعد از این همه مدت بغل کند ...
اما بی محبت تر از این حرفا بود که به روی خودش بیاورد .
لبش را جمع کرد و نیشخندی گوشه ی لبش نقش بست و به حالتی که همچون کنایه بود گفت : احوال خواهر کوچیکه !
سایه ات سنگین شده ...
اصفهان خوش گذشت !
بی خبر میای و میری .
با از ما بهترون میپری ، نو نوار شدی ...
تنم یخ کرد و حس کردم از بلندی سقوط کرده و با سر زمین خوردم .
طوری کلمات را کنار هم ردیف می کرد که گویی از تمام زندگی این دو ماهه ام خبر دارد ...
اگر که کوچک ترین اشاره ای به مادر می کرد دیگه هیچی ...
پدر که انگار متوجه منظورش شده بود اخمی کرد و گفت : جای خوش و بش با خواهرت ؛ لیچار بارش میکنی ...
برو خونه طاهر.
رو کردم به بابا و نگاهم که گویای سوال های بی جواب و نگرانی بود بهش زل زدم و او که همه چیز را از چشمانم خوانده بود .
باارامش پلک هایش را روی هم گذاشت و آرام لب زد : نگران نباش ...
بعد از ناهار مفصل باهم حرف میزنیم .
دلشوره به جانم افتاده بود و هر آن منتظر یک طوفان بودم ...
یک گردباد از سوی طاهر یا سیاوش که نابودم کند .
کاش کسی رو داشتم که بتونه درکم کنه و سرزنشم نکنه ...
ای کاش که گول سیاوش رو نمی خوردم و هرگز دروغ به هم نمیبافتم.
حالا دیگه همه چیز تموم شده بود و نمیشد به اون گذشته ی سیاه برگردم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهشتاد:
شور و شوقی وصف ناپذیر در عمارت بر پا شده بود .
با به دنیا آمدن نوه ی ارشد اتابک خان!
او که دیگر سر از پا نمی شناخت و دست و دلباز شده بود و به همه نوکر و کلفت هایش انعام میداد ...
چشم روشنی نوه اش !
حمید مجد ...
بالاخره به آرزویش رسید این ارباب خود رای و متکبر .
دورادور نظاره گر بودم دوست نداشتم خودم را بهشان بچسبانم.
قصد داشتم با دوری از آنها از جمله کمال الدین را به زندگی برگردانم و فکرش به زن و بچه اش باشد .
هر چیزی که بوده تمام شده بود .
حالا مهم زندگی مشترک نوپایش بود که ممکن بود با پس لرزه هایی از جانب این و آن تکان بخورد و ویران شود .
پدر و مادرم بیشتر اوقاتشان را صرف خدمت به خان و خانواده اش می کردند .
من هم در لاک تنهایی خودم فرو رفته بودم و این تنهایی و آرامشی را بیشتر از هر چیزی دوست داشتم .
مدتی بود که بیشتر از قبل با خدا مانوس شده بودم و هر روز صفحه ای از قرآن را می خواندم و بیش از پیش به حکمتش پی میبردم .
و چه کسی برای بنده اش بهتر از خدا !
چند روزی از به دنیا آمدنش می گذشت که یک روز با صدای جیغ و فریادی که به گوشم می رسید از خواب پریدم .
آفتاب هنوز نزده بود و هوا گرگ و میش بود ...
تاریک و روشن چیزی به خوبی معلوم نبود .
مادرم را صدا زدم جوابی نداد حتم داشتم او قبل از من متوجه شده و رفته .
و سراسیمه و با سر و وضعی آشفته از خانه بیرون زدم و هول هولکی دمپایی های جلو بسته ام را پوشیدم و با حالت دو از پله ها بالا رفتم .
اولش فکر کردم که اشتباه میکنم اما با دیدن افسانه ای گوشه ی اتاقش افتاده بود و زمین را چنگ میزد و همه دورش جمع شده بودند باورم شد که جیغ و فریاد های او بوده ...
جرات پا گذاشتن به اتاق را نداشتم از همان لای شیشه که پرده اش کنار رفته بود نگاه کردم .
سرم را به پنجره چسباندم تا بهتر بتوانم بفهمم چه می گویند .
صداهایشان مبهم و گنگ بود فقط افسانه بود که ناله می کرد از اینکه نمی تواند از جایش تکان بخورد .
و با التماس به کمال الدین می گفت کمکم کن بلند بشم .
او که رفته بود زیر بازویش را گرفته بود تا از زمین بلندش کند اما گویی که کمرش قفل شده باشد و هیچ گونه حرکتی نمی توانست کند .
دلم برایش ریش شد .
نیم رخ صورتش از شدت درد سرخ شده بود و گریه و فغان سر میداد و کسی نمی توانست کمکش کند .
تحمل ادامه دیدن این وضع اسف بار را نداشتم و ترجیح دادم به خانه بروم .
با خودم می گفتم حتما مال بچه آوردنش هست و کم کم خوب میشه اما ای کاش که همین طور بود که من می گفتم .
کار از این حرفا گذشته بود و جوانی اش نابود شد ...مثل یک آب خوردن دختری در سن هجده سالگی دگر نتوانست روی پاهایش بایستد و هزاران حسرت بر دلش به جا ماند .
مادری که هیچ وقت نتوانست بچه اش را بغل کند ...
و چه چیز برای یک مادر درد ناک تر از این !!!
و من دلم نمی خواست این حالش را ببینم .
درست بود که او کمال الدین را از آن خودش کرده بود اما او هرگز تقصیری نداشت ...
مقصر اصلی اتابک بود که همه را گرفتار خواسته ها و منافعش کرد .
تصویری که در ذهنم از افسانه ساخته بودم یک زن مغرور و محکم بود.
اما حالا واقعا طاقت دیدن ضعف و نابودی اش را نداشتم .
و چه شب ها که تا صبح برای شفایش دعا می خواندم .
اما روزگار طور دیگری رقم خورد و هیچ گاه آنطور که انتظارش را داشتم پیش نرفت .
هر روز شاهد رفت و آمد دکتر های حاذق و زبر دستی بودم که به عمارت می آمدند برای معالجه اش .
اوایل گفته بودند که تا چند روز دیگه سر پا میشه اما اینگونه نشد و او برای همیشه فلج شد .
و مثل یک تکه گوشت کنج خانه افتاده بود .
و هیچ کس نفهمید علتش را ...
دو ماهی می گذشت و همچنان غم و ماتم حکم فرما شده بود و همه ناراحت بودند به خاطر بیماری زن خان .
دلم گرفته بود از این سرنوشت از بازی های روزگار ...
کمال الدین را که می دیدم که حال خوشی نداشت و افسرده تر از قبل شده بود قلبم مچاله میشد او دیگر تعلقی به من نداشت اما مهرش از دلم پاک نشده بود ...
"تو آه منی اشتباه منی ...
چگونه هنوز از تو می گویم ...
تو همسفر نیمه راه منی ...
چگونه هنوز از تو می گویم
آه منی تکیه گاه منی ...
که زمزمه ات مانده در گوشم
پناه منی بی گناه منی ...
که بار غمت مانده بر دوشم
بهانه ی من بغض خانه ی من
گرفته دلم گریه میخواهم
خیال خوش عاشقانه ی من
همیشه تویی آخرین راهم ..."
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه
نه پدرِ ساده ی من ! اون دلش به حال شما نسوخته .
خودش میدونه با اوضاعی که پسرش داره هیچ کس بهش دختر نمیده و هیچ کس رو احمق تر از ما پیدا نکرده .
دستش رو بالا برد و محکم تو گوشم زد و گفت : دفعه ی آخری باشه که غلط اضافی میکنی .
و پشت سر خان حرف میزنی .
بد بخت ما هر چی داریم از اون داریم .
دیگه ام روی حرف من حرف نزن که با تَرکه سیاه و کبودت میکنم .
بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن .
خطاب به مادرم ادامه داد :خوب لال مونی گرفتی ...
تا شب بر می گردم این دختری گستاخ رو راضی میکنی وگرنه خودت میدونی و خودت ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
مردانه و با صلابت قدم بر میداشت بر زمین .
تمام وجودم چشم شده بود به دنبالش ...
واقعا مگه می تونستم دل از تو بکنم ...
دلدارِ من .
"شبیه مِه شده بودی
نه میشد
در آغوشت گرفت
و نه آنسوی تو را دید
تنها میشد ،
در تو گم شد."
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃