🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتپنجاهوپنج:
بغض گلویم را فشار می داد و احساس خفگی می کردم .
چشمانم از شدت اشک سوزش می کرد .
دفتر را روی سینه ام گذاشته بودم و هق هق می کردم .
باورم نمیشد خانجونم انقدر سختی کشیده تا به عشقش برسه !!
غم از دست دادن عشق رو تجربه نکرده بودم اما یقینا خیلی سخت و جانکاه بود .
از همان ابتدا ناف خانوادگی ما را با سختی بسته بودند .
آخ کاش بودی کنارم !
و سرم را روی پاهایت می گذاشتم و یک دل سیر گریه می کردیم با هم .
تا کمی سبک بشم .
کاش سیاوش هم سر سوزنی به پدر بزرگ رفته بود اخلاقش .
چقدر مَرد بود که بازم با اون که با جون و دل دوستش داشت اما اونو اسیر خودش نکرد.
اما شوهر من چی !
حاضر شد دست به هر کاری بزنه که منو بدست بیاره .
چقد خودخواه بودی تو !!
اصل عشق به نرسیدن هست .
اگه بهش برسی که دیگه نمیشه از عشق دَم زد .
دیگر توان نداشتم برای خواندن ادامه اش .
لا اقل برای امروز کافی بود .
درد بدی در دل و کمرم می پیچید و بازم حالت تهوع و سر گیجه بهم دست می داد .
دفتر را تا کرده و درون کیفم گذاشتم و به زور بلند شدم و با بی حالی دست از دیوار گرفته و به طرف در رفتم .
چشمانم سیاهی می رفت و هر آن بود که پخش زمین شوم !
پاهایم را به زور روی زمین پشت سرم می کشاندم .
گویی وزنه های سنگینی به زانوهایم بسته شده بود و یارای راه رفتن نداشتم .
ناخن های بلندم را که به دیوار آجری کوچه می کشیدم تا بتوانم تعادلم را حفظ کنم و زمین نخورم .
با دیدن ناخن شکسته ام و خونی که روی انگشت هایم پخش شده بود .
یک آن دلم ضعف کرد و سرم گیج رفت و دیگر چیزی نفهمیدم جز یک سیاهی مطلق !!!
صداهای مبهمی به گوشم می رسید اما زبانم قادر به تکلم نبود گویی سال های سال بود که لال مادر زاد بودم .
چشمانم سنگین بود پشت پلک هایم درد می کرد .
با هزار زحمت لای چشمم را گشودم و خانم سفید پوشی را دیدم که کنارم ایستاده بود .
با خودم می گفتم مرده ام و این هم فرشته ای سفید پوش است که بالای سرم ایستاده !!
با سوزش تیزی که به دستم فرو کرد به خودم جرات دادم و نگاهی انداختم .
با تعجب دور و برم را نگریستم .
اتاقی کوچک با پرده های یاسی و دو تخت هم کنارم بود و دو تا خانم هم روی انها دراز کشیده بودند ...
شباهت زیادی به بیمارستان داشت ! مهتابی اتاق هم خاموش و روشن میشد !!
تازه فهمیدم که چه خبر است .
نگاهم روی صورت پرستار ثابت ماند !
صورتی گندمگون با چشمانی کشیده و مژه هایی بلند !
موهای لخت و رنگ کرده اش یک طرفی از مقنعه سفیدش بیرون زده بود .
توجهی به من نداشت .
و چیز هایی روی برگه یادداشت می کرد .
چسب زخم دور تا دور انگشت هایم پیچیده شده بود ! و کمی دردم می کرد .
دست بی حالم را که روی دست لاغر و کشیده اش گذاشتم و گفتم : خانم ببخشید ! من اینجا چیکار میکنم .
تبسمی کرد و با مهربونی گفت : عزیزم حالت خوب نبوده و توی کوچه تون از حال میری و خانم همسایه تون میاره، ات اینجا !
لب خشک شده ام را با نوک زبان تر کرده و گفتم : خب الان کجاست اون خانم ؟!
میشه منو مرخص کنید الان دیگه حالم خوب شده !
--نه عزیزم تازه بهت سِرم وصل کردم .
فشارت خیلی پایین بود .بهش میگم میاد .
توی سالن نشسته !
--خب چرا اینطور شدم ؟! چند روزه هر چی میخورم بالا میارم و سر گیجه ی بدی دارم !
-- فعلا که چیزی مشخص نیست تا ازمایش ندی !
سِرمت که تموم شد برو یه آزمایش بارداری بده .
الان هم شماره یکی اعضای خانواده ات رو بده تا باهاشون تماس بگیریم بیان دنبالت .
اسم خانواده که اومد پشتم لرزید و دلم گرفت .
خانواده ای که نمی دونستن چه بلایی سرم اومده .
سیاوش که اینجا نبود تنها کسی که می تونست بیاد و مثل همیشه پشتم باشه سارا بود .
شماره ی سارا رو دادم بهش و رفت که بهش اطلاع بده .
تمام آرزویم این بود که فقط یه مسمومیت ساده باشه .
و خدا کنه که حامله نباشم !
به حد کافی زندگیم داغون بود دیگه این بچه رو کجای دلم بگذارم .
یه زن صیغه ای ! با شناسنامه ی سفید ...
وای خدا .
خدا لعنتت کنه سیاوش که هر چی می کشم از دست توئه .!!
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃