eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : بغض گلویم را فشار می داد و احساس خفگی می کردم . چشمانم از شدت اشک سوزش می کرد . دفتر را روی سینه ام گذاشته بودم و هق هق می کردم . باورم نمیشد خانجونم‌ انقدر سختی کشیده تا به عشقش برسه !! غم از دست دادن عشق رو تجربه نکرده بودم اما یقینا خیلی سخت و جانکاه بود . از همان ابتدا ناف‌ خانوادگی ما را با سختی بسته بودند . آخ کاش بودی کنارم ! و سرم را روی پاهایت می گذاشتم و یک دل سیر گریه می کردیم با هم . تا کمی سبک بشم . کاش سیاوش هم سر سوزنی به پدر بزرگ رفته بود اخلاقش . چقدر مَرد بود که بازم با اون که با جون و دل دوستش داشت اما اونو اسیر خودش نکرد. اما شوهر من چی ! حاضر شد دست به هر کاری بزنه که منو بدست بیاره . چقد خودخواه بودی تو !! اصل عشق به نرسیدن هست . اگه بهش برسی که دیگه نمیشه از عشق دَم زد . دیگر توان نداشتم برای خواندن ادامه اش . لا اقل برای امروز کافی بود . درد بدی در دل و کمرم می پیچید و بازم حالت تهوع و سر گیجه بهم دست می داد . دفتر را تا کرده و درون کیفم گذاشتم و به زور بلند شدم و با بی حالی دست از دیوار گرفته و به طرف در رفتم . چشمانم سیاهی می رفت و هر آن بود که پخش زمین شوم ! پاهایم را به زور روی زمین پشت سرم می کشاندم‌ . گویی وزنه های سنگینی به زانوهایم بسته شده بود و یارای‌ راه رفتن نداشتم . ناخن های بلندم را که به دیوار آجری کوچه می کشیدم تا بتوانم تعادلم‌ را حفظ کنم و زمین نخورم . با دیدن ناخن شکسته ام و خونی که روی انگشت هایم پخش شده بود . یک آن دلم ضعف کرد و سرم گیج رفت و دیگر چیزی نفهمیدم جز یک سیاهی مطلق !!! صداهای مبهمی به گوشم می رسید اما زبانم قادر به تکلم نبود گویی سال های سال بود که لال مادر زاد بودم . چشمانم سنگین بود پشت پلک هایم درد می کرد . با هزار زحمت لای چشمم را گشودم و خانم سفید پوشی را دیدم که کنارم ایستاده بود . با خودم می گفتم مرده ام و این هم فرشته ای سفید پوش است که بالای سرم ایستاده !! با سوزش تیزی که به دستم فرو کرد به خودم جرات دادم و نگاهی انداختم . با تعجب دور و برم را نگریستم . اتاقی کوچک با پرده های یاسی و دو تخت هم کنارم بود و دو تا خانم هم روی انها دراز کشیده بودند ... شباهت زیادی به بیمارستان داشت ! مهتابی اتاق هم خاموش و روشن میشد !! تازه فهمیدم که چه خبر است . نگاهم روی صورت پرستار ثابت ماند ! صورتی گندمگون با چشمانی کشیده و مژه هایی بلند ! موهای لخت و رنگ کرده اش یک طرفی از مقنعه سفیدش بیرون زده بود . توجهی به من نداشت . و چیز هایی روی برگه یادداشت می کرد . چسب زخم دور تا دور انگشت هایم پیچیده شده بود ! و کمی دردم می کرد . دست بی حالم را که روی دست لاغر و کشیده اش گذاشتم و گفتم : خانم ببخشید ! من اینجا چیکار میکنم . تبسمی کرد و با مهربونی گفت : عزیزم حالت خوب نبوده و توی کوچه تون از حال میری و خانم همسایه تون میاره، ات اینجا ! لب خشک شده ام را با نوک زبان تر کرده و گفتم : خب الان کجاست اون خانم ؟! میشه منو مرخص کنید الان دیگه حالم خوب شده ! --نه عزیزم تازه بهت سِرم وصل کردم . فشارت خیلی پایین بود .بهش میگم میاد . توی سالن نشسته ! --خب چرا اینطور شدم ؟! چند روزه هر چی میخورم بالا میارم و سر گیجه ی بدی دارم ! -- فعلا که چیزی مشخص نیست تا ازمایش ندی ! سِرمت‌ که تموم شد برو یه آزمایش بارداری بده . الان هم شماره یکی اعضای خانواده ات رو بده تا باهاشون تماس بگیریم بیان دنبالت . اسم خانواده که اومد پشتم لرزید و دلم گرفت . خانواده ای که نمی دونستن‌ چه بلایی سرم اومده . سیاوش که اینجا نبود تنها کسی که می تونست بیاد و مثل همیشه پشتم باشه سارا بود . شماره ی سارا رو دادم بهش و رفت که بهش اطلاع بده . تمام آرزویم این بود که فقط یه مسمومیت ساده باشه . و خدا کنه که حامله نباشم ! به حد کافی زندگیم داغون بود دیگه این بچه رو کجای دلم بگذارم . یه زن صیغه ای ! با شناسنامه ی سفید ... وای خدا . خدا لعنتت کنه سیاوش که هر چی می کشم از دست توئه .!! ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃