🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتشصتدو:
تمام عمارت بزرگ و باشکوه خاندان مَجد را آذین بندی کرده بودند .
دور تا دور حیاط بزرگش را گلکاری کرده بودند و آب و جارو .
و شیرین با اسپند دود مدام دور و بر کمال الدین و افسانه می چرخید .
مبادا چشمی این زوج عاشق و خوشبخت را چشم بزند .
چند جور غذا برای ارباب زادگان و میهمانان مخصوص خان !
مادر و پدرم که دیگه سر از پا نمی شناختند از خوشحالی ...
اما من این تملق و چاپلوسی را دوست نداشتم .
چقدر آدم باید خودش را کوچک و حقیر کند در برابر مردی که جز منافعش چیزی را نمی بیند دو لا و راست شود .
هر کسی بیشتر خدمت می کرد در این جشن و خوشحالی می کرد انعام خوبی از او دریافت می کرد .
و همه در شادی نوه دار شدن اتابک خودشان را سهیم می کردند .
از دور نظاره گر حال کمال الدین بودم .
کارد می زدی خونش در نمی آمد .
عجیب است همه خوشحال بودند اما او نه ...
افسانه با عشق به او چشم دوخته بود اما او ذره ای توجه نمی کرد .
و حواسش جایی دیگر بود .
دلم به حال زنش می سوخت.
هر چند که بد جنس بود اما او هم گناهی نداشت گناهکار کَس دیگری بود .
با خودت؛ با دلت کنار بیا کمال الدین و به زندگیت برس.
این حرف دلم بود و دوست داشتم با زبان بی زبانی حرفم را بزنم تا بلکه به خودش بیاید .
شاید همسرش زیبایی آنچنانی نداشت و دلخواهش نبود اما حالا دیگر مادر بچه اش بود او باید گذشته را فراموش می کرد ...
این جفا بود در حق اون زن بیچاره !
با خودم می گفتم :
شاید اصلا دلش نمی خواست که از افسانه بچه دار شود .
بالاخره دارو های گیاهی جواب داد و او هم باردار شد .
حالا به قول مادرش جای پایت محکم تر میشود و کسی نمی تواند بگوید بالای چشمت ابروئه !
دیگه نور علی نور میشد اگر که بچه پسر میشد و خان به آرزوی دیرینه اش می رسید .
تمام چشم امیدش به پسر بزرگش بود و پسر کوچکش را عددی حساب نمی کرد .
جمال الدین فقط پی خوش گذرانی و الواتی هایش بود و اصلا به فکر زن و زندگی نبود .
او علاوه بر اینکه نور چشمی خانواده اش بود عزیز کرده ی میان تمام زیر دستانش بود .
و همیشه کمک حال رعیت زادگان بود .
جواهری گیر افسانه افتاده بود که خودش نمی دانست .
نصیب من نشد اما ترو خدا تو قدردانش باش !
سعی داشتم که خودم رو کمتر جلوش آفتابی کنم تا به زندگیش برسه .
قرار نبود تا آخر عمر با این حال و اوضاع زندگی کنیم.
دست سر نوشت ما رو از هم جدا کرد و بایستی کنار اومد .
و زمزمه هایی می شنیدم ، از خواستگار هایی که با واسطه و بی واسطه منو از پدر و مادرم خواستگاری می کردند .
اوایل مخالفت می کردم اما دیگه نمیشد به این وضع ادامه داد .
برای راحت شدن خودم هم که شده باید از این عمارت و آدم هاش دل می کندم .
باشد که او هم مرا فراموش کند و به زن و زندگی اش برسد ...
"گر بيدل و بيدستم وز عشق تو پابستم
بس بند که بشکستم ، آهسته که سرمستم
در مجلس حيراني ، جاني است مرا جاني
زان شد که تو مي داني ، آهسته که سرمستم
پيش آي دمي جانم ، زين بيش مرنجانم
اي دلبر خندانم ، آهسته که سرمستم
ساقي مي جانان بگذر ز گران جانان
دزديده ز رهبانان ، آهسته که سرمستم
رندي و چو من فاشي ، بر ملت قلاشي
در پرده چرا باشي ؟ آهسته که سرمستم"
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃