eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : تمام عمارت بزرگ و باشکوه خاندان مَجد را آذین بندی کرده بودند . دور تا دور حیاط بزرگش را گلکاری کرده بودند و آب و جارو . و شیرین با اسپند‌ دود مدام دور و بر کمال الدین و افسانه می چرخید . مبادا چشمی این زوج عاشق و خوشبخت را چشم بزند . چند جور غذا برای ارباب زادگان و میهمانان‌ مخصوص خان ! مادر و پدرم که دیگه سر از پا نمی شناختند از خوشحالی ... اما من این تملق و چاپلوسی را دوست نداشتم . چقدر آدم باید خودش را کوچک و حقیر کند در برابر مردی که جز منافعش‌ چیزی را نمی بیند دو لا و راست شود . هر کسی بیشتر خدمت می کرد در این جشن و خوشحالی می کرد انعام خوبی از او دریافت می کرد . و همه در شادی نوه دار شدن اتابک خودشان را سهیم می کردند . از دور نظاره گر حال کمال الدین بودم . کارد می زدی‌ خونش در نمی آمد . عجیب است همه خوشحال بودند اما او نه ... افسانه با عشق به او چشم دوخته بود اما او ذره ای توجه نمی کرد . و حواسش جایی دیگر بود . دلم به حال زنش می سوخت. هر چند که بد جنس بود اما او هم گناهی نداشت گناهکار کَس دیگری بود . با خودت؛ با دلت کنار بیا کمال الدین و به زندگیت برس. این حرف دلم بود و دوست داشتم با زبان بی زبانی حرفم را بزنم تا بلکه به خودش بیاید . شاید همسرش زیبایی آنچنانی نداشت و دلخواهش نبود اما حالا دیگر مادر بچه اش بود او باید گذشته را فراموش می کرد ... این جفا بود در حق اون زن بیچاره ! با خودم می گفتم : شاید اصلا دلش نمی خواست که از افسانه بچه دار شود . بالاخره دارو های گیاهی جواب داد و او هم باردار شد . حالا به قول مادرش جای پایت محکم تر میشود و کسی نمی تواند بگوید بالای چشمت ابروئه ! دیگه نور علی نور میشد اگر که بچه پسر میشد و خان به آرزوی دیرینه اش می رسید . تمام چشم امیدش به پسر بزرگش بود و پسر کوچکش را عددی حساب نمی کرد . جمال الدین فقط پی خوش گذرانی و الواتی هایش بود و اصلا به فکر زن و زندگی نبود . او علاوه بر اینکه نور چشمی خانواده اش بود عزیز کرده ی میان تمام زیر دستانش بود . و همیشه کمک حال رعیت زادگان بود . جواهری گیر افسانه افتاده بود که خودش نمی دانست . نصیب من نشد اما ترو خدا تو قدر‌دانش‌ باش ! سعی داشتم که خودم رو کمتر جلوش آفتابی کنم تا به زندگیش برسه . قرار نبود تا آخر عمر با این حال و اوضاع زندگی کنیم. دست سر نوشت ما رو از هم جدا کرد و بایستی کنار اومد . و زمزمه هایی می شنیدم ، از خواستگار هایی که با واسطه و بی واسطه منو از پدر و مادرم خواستگاری می کردند . اوایل مخالفت می کردم اما دیگه نمیشد به این وضع ادامه داد . برای راحت شدن خودم هم که شده باید از این عمارت و آدم هاش دل می کندم . باشد که او هم مرا فراموش کند و به زن و زندگی اش برسد ... "گر بيدل و بي‌دستم وز عشق تو پابستم بس بند که بشکستم ، آهسته که سرمستم در مجلس حيراني ، جاني است مرا جاني زان شد که تو مي داني ، آهسته که سرمستم پيش آي دمي جانم ، زين بيش مرنجانم اي دلبر خندانم ، آهسته که سرمستم ساقي مي جانان بگذر ز گران جانان دزديده ز رهبانان ، آهسته که سرمستم رندي و چو من فاشي ، بر ملت قلاشي در پرده چرا باشي ؟ آهسته که سرمستم" ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃