eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
813 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : با شنیدن صدای درب حیاط از پشت پنجره ی مشرف به حیاط نگاهی انداختم و پدرم و طاهر‌ بودند که با سر و روی گچی و خسته می آمدند. نفهمیدم چطور از ذوق پدر پا برهنه به حیاط دویدم و بغلش کردم . مات و مبهوت با نگاه خسته اش مرا نگاه می کرد . آمدنم بدجور عافلگیرشان کرده بود. دست می کشیدم روی صورتش روی محاسن یک دست سفید شده اش و بوسه بارانش‌ می کردم . چقدر آروزی دیدن همچنین روزی رو داشتم که دوباره پدر کنارمون باشه . نگاهش کردم و زل زدم به چشماش که هاله ای اشک دورش جمع شده بود . گوشه ی چشماش جمع شده بود و چروک افتاده بود . لب زدم و به آرامی گفتم : خسته نباشی بابایی جونم ! دردت به جونم . دستش را پشت کمرم گذاشت و سرم را روی سینه اش گذاشت با لحن پر از مهر و پدرانه اش گفت : خوش اومدی دخترم . به خونه ی خودت . این مدت همش برق ما رفته بود و توی تاریکی روزمون‌ رو به شب می رسوندیم‌. خوب شد که اومدی . سرم رو برداشتم و با دهانی باز به پدر خیره‌ شده و پرسیدم : یعنی چی ! یعنی اصلا برق نداشتید ... مگه میشه . خندید آرام و مردانه . گفت : دختر که نباشه خونه سوت و کور میشه . دختر چشم و چراغ خونه است عزیزم . چرا نگفتی گاوی گوسفندی جلوت سر ببریم ! بی خبر اومدی چرا ... --دیگه گفتم یهویی بیام .خوشحالم که هستی کنارمون بابا . جوابم را با تبسمی دلنشین داد و نگاهم سر خورد سمت طاهر‌ که سرش را زیر انداخته بود و مغموم و ناراحت کنار دیوار ایستاده بود . قیافه و حال و روزش با آخرین دفعه ای که دیده بودمش خیلی فرق می کرد و سر حال تر شده بود . آب زیر پوستش رفته بود و بازم داشت میشد همون طاهر‌ خوش سیما و خوش تیپ ... نهایت آرزویی که برایش داشتم دلم‌ می خواست اون مواد کوفتی رو برای همیشه ترک کرده باشه و سر عقل اومده باشه ... هر چند که دل خوشی ازش نداشتم واو را باعث و بانی تمام مصیبت هایمان می دانستم . هر چند که زندگی خواهرش را جوانی پدرش و عمر مادرش را به فنا داده بود اما هر چه که بود برادرم بود . پاره ی تنم ... کسی که می توانست پشتم باشد تا کسی جرات نکند از گل نازک تر به من گوید . پا پیش گذاشتم و باهاش حال و احوال کردم و انتظار داشتم که خواهر کوچک ترش را بعد از این همه مدت بغل کند ... اما بی محبت تر از این حرفا بود که به روی خودش بیاورد . لبش را جمع کرد و نیشخندی گوشه ی لبش نقش بست و به حالتی که همچون کنایه بود گفت : احوال خواهر کوچیکه ! سایه ات سنگین شده ... اصفهان خوش گذشت ! بی خبر میای و میری . با از ما بهترون میپری ، نو نوار شدی ... تنم یخ کرد و حس کردم از بلندی سقوط کرده و با سر زمین خوردم . طوری کلمات را کنار هم ردیف می کرد که گویی از تمام زندگی این دو ماهه ام خبر دارد ... اگر که کوچک ترین اشاره ای به مادر می کرد دیگه هیچی ... پدر که انگار متوجه منظورش شده بود اخمی کرد و گفت : جای خوش و بش با خواهرت ؛ لیچار بارش میکنی ... برو خونه طاهر. رو کردم به بابا و نگاهم که گویای سوال های بی جواب و نگرانی بود بهش زل زدم و او که همه چیز را از چشمانم خوانده بود . باارامش پلک هایش را روی هم گذاشت و آرام لب زد : نگران نباش ... بعد از ناهار مفصل باهم حرف میزنیم . دلشوره به جانم افتاده بود و هر آن منتظر یک طوفان بودم ... یک گردباد از سوی طاهر‌ یا سیاوش که نابودم‌ کند . کاش کسی رو داشتم که بتونه درکم کنه و سرزنشم‌ نکنه ... ای کاش که گول سیاوش رو نمی خوردم و هرگز دروغ به هم نمیبافتم. حالا دیگه همه چیز تموم شده بود و نمیشد به اون گذشته ی سیاه برگردم . ادامه دارد ... به قلم✍ دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃