eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : دلیل اشک هایی که مثل‌ ابر بهار بر صورتم می ریخت را نمی دانستم . معقول نبود واسم! یعنی با چند روز دیدن اونم دیدار های گاه و بیگاه اینقدر دلبسته شده بودم که نمی تونستم حضور یک دختر را کنارش حس کنم ... اصلا گیرم که زنش باشه به من چه ! رابطه ای که بین ما شکل نگرفته بود . شاید به خاطر حال روحی و شکست زندگی ام بود که اینگونه به همین راحتی مانند آب خوردن دکتر در نظرم خوب می آمد . وگرنه دلیلی نداشت این حس لعنتی ! همان طور که پا تند کرده بودم صدای پای دختر جوان را که پشت سرم می دوید می شنیدم . آنچنان ضعیف و ناتوان شده بودم که از حقیقت ها فرار می کردم . نفس کم می آوردم وقتی که تند تند راه می رفتم و استرس هم بهش دامن میزد . ادامه رفتن برایم ناممکن بود و هر آن امکان اینکه با سر زمین بخورم و روی آسفالت داغ خیابان بیفتم وجودداشت . ایستادم ... دستی روی شانه ام قرار گرفت و در حالی که نفس نفس میزد با لحن ظریف و دخترونه ای گفت : خانم تابش ، یک لحظه بهم فرصت بدید . نفسم برید انقدر سریع اومدم . سرم را به عقب برگرداندم و چهره اش را از نظر گذراندم . می خواستم ببینم عشقش هم مثل خودش جذاب و تو دل برو هست یا نه ... قیافه اش آشنا بود واسم ! اما نمی دونم کجا دیده بودمش و حَتم‌ داشتم که از پرستارهای بیمارستان نیست . صورتی گرد و سفید با چشم هایی کشیده و مژه هایی کم پشت و بلند ... ابروانی پیوندی و دخترانه . با لب و بینی کوچک . صورتش بچگانه و با نمک بود . ته شباهتی به دکتر داشت ! اما نه خیلی ... بیشتر از همه معصومیت نگاهش به او رفته بود .... شاید که دختر عموش بود ... آخه طرز نگاه شون زیادی بهم نزدیک بود . لبخند کمرنگی زد و گفت : رنگ به رخ نداری ! حالت خوبه ! منو ندیدی توی بیمارستان ؟ دست از آنالیز کردنش برداشته و با بی حالی گفتم : دوباره دارم تنگ نفس میشم . نه ندیدم ... اما حس میکنم یه جایی دیده باشم شما رو ... لطفا کارتون‌ رو بهم بگید . باید برم عجله دارم . دست سفید و کشیده اش را از زیر چادر درآورد و بازویم را گرفت و من تمام وجودم چشم شده بود و به دنبال حلقه ی دستش می گشتم‌ . هر چه نگاه کردم چیزی نبود ... با مهربونی گفت : دیدیم وایسادی برای تاکسی بوق زدیم اما فکر کنم بدت اومد آخه یهو پا گذاشتی به فرار . حالام بیا با ما بریم تا یه مسیری می رسونیمت . و ادامه داد : آزمایشگاه کار میکنم . بعضی اوقات مواقع بیکاری میام پیش بچه ها شاید اونجا دیده باشی . --نه خیلی ممنونم مزاحم شما نمیشم . لطفا برید شوهرتون رو بیشتر از این منتظر نگذارید . ریز خندید و لبه ی چادرش را روی دهانش گرفت تا دندان های صدفی اش معلوم نباشد . در حالی که به طرف ماشین ، هدایتم می کرد گفت : من شوهر نکردم هنوز ؛ امیر حسین داداشم هست . بیا بریم تعارف نکن ‌.تنها که نیستی . مطمئن باش امیر حسین هم اگه تنها بود شما رو سوار نمی کرد . با شنیدن این حرف حس کردم نفس حبس شده ام آزاد شد و ریتم قلبم منظم شد و شوق و اشتیاق به قلبم سرازیر شد . حس و حالی توصیف نشدنی داشتم . دلم می خواست بیشتر ازش بگوید و هر چه تمام تر به وجودش عادت کنم . چی داشت که اینگونه همانند آهن ربا مرا مجذوب خودش می کرد .... سیاوش دو ماه خودش را به آب و آتش زد نتوانست جایی در دلم وا کند ... هر چند که باید کتک ها و فحاشی هایش را فاکتور بگیرم و آنوقت از عشق دم بزنم ... یقینا عشق نبود ... از پژوی پارس نوک مدادی اش پایین آمد و آرام و موقر‌ به طرفمون‌ قدم بر میداشت و تمام حواس مرا به خودش مشغول کرده بود . انقدر که چند بار خواهرش صدایم زد و اما من در این دنیا نبودم .... روی‌ ابر ها سیر می کردم . و چشمام‌ فقط اونو دنبال می کرد و تمام حرکاتش رو زیر نظر داشتم . حس کردم دستم کشیده شد . سرم رو برگردوندم و دیدم که خواهرش داره دستم رو تکون میده و صدام میزنه ! لبخند مرموزی روی لبش بود و گفت : حواست کجاست ! هر چی صدات میزنم دختر . از شرم صورتم گُر گرفت و زبونم بند اومده بود . پاک آبرویم رفت ... الان پیش خودش چه فکری میکنه . اومد و کنار خواهرش با فاصله از من ایستاد . جسارت نگاه کردن به صورتش را و زل زدن به چشم هایش را نداشتم . از پایین به بالا زیر چشمی نگاهش کردم . کفش های وِرنی مشکی و شلوار کتان سورمه ای با پیراهن آبی نفتی ! به تنش نشسته بود و خیل بهش می اومد . دکمه ی آستین هایش را هم زده بود بر خلاف بقیه ی پسرها و سیاوش که آستین پیراهن را تا آرنج تا میزنند ... زیادی مودب بود ... اما شیرین بود در نظرم ... دلم را نمی زد مثل بقیه نبود که کارهاش ظاهر سازی باشه انگار که واقعا دِلی بود . دستی به موهاش کشید و خطاب به من گفت : 👇🏻👇🏻👇🏻