eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : پا به خانه گذاشتم ... خانه ای سوت و کور ...گویی خاک مرده بر در و دیوارش پاشیده باشند . عطر خاص و خوش بوی سیاوش تمام فضای خانه را پر کرده بود . و جایش خالی بود ... برای عربده کشیدن هایش ، برای کتک هایش و برای نوازش هایی که مرا به دست هایش آمیخته کرده بود و بد عادت شده بودم . چشم چرخاندم به دور تا دور پذیرایی . هنوز خورده های شیشه کف زمین بود . یاد آن روز کذایی افتادم . چه روز تلخ و کسل کننده ای بود . همش با خودم می گفتم ای کاش هرگز به سارا نمی گفتم تا بیاد و اون جنجال درست بشه . شکمم رو لمس کردم و زمزمه کردم : حالا توام زنده بودی عزیزکم ، دیگه زیر مشت و لگد های پدرت له نمی شدی . پدر ، واژه ای سنگین و غریب بود برای کسی همچون سیاوش . او که حتی منکر دختر بچه ی چهار ساله اش میشد . روسری ام را در آورده و به گوشه مبل انداختم و موهایم را روی شانه هایم ریخته و خود را در آیینه تماشا کردم . دیگه قیافه رو یادم نمی اومد بس که مشکلات مثل کلافی سر در گم به دورم پیچیده شده بود . انگشتم را روی گوشه لبم گذاشته و نگاهش کردم . هنوز هم رد کوچکی از زخم بر رویش جا مانده بود اما نه آنقدر واضح که مشخص باشد . صورتم لاغر تر از قبل شده بود و رنگش به زردی میزد . دیگه چیزی برای دلبری نداشتم . برای خیره کردن چشمانی که همراهم شود . نه امیر حسین برای من زیاد بود و او هرگز دست نمی گذاشت روی دختری مانند من ... چه راحت گفتم دختر !!! نه من دیگر دختری پاک و نجیب نبودم . زنی بیوه بودم با یک سه جلد سفید ... حرف های زیادی می توانست مرا از پای بیاورد و نگاه جامعه به یک زن هم چون من دردناک بود . یادش بخیر خانجون همیشه تاکید می کرد که هیچ چیزی به اندازه ی نجابت یک دختر اهمیت نداره . حتی اگر زیباترین باشی. مرد های خوب و وفادار در درجه اول عاشق عفت و نجابت میشن . دو تا چیزی که من نداشتم و هرگز به چشم امیر حسین نمی اومد . زهر خندی در آیینه برای خودم زدم و گفتم : چه آسون اسمش رو سر زبونم میارم و تکرار میکنم . طهورا اون هیچ نسبتی با تو نداره فقط تو بیمار اونی و اونم به عنوان یک پزشک مسول حال بیمارش هست همین و بس ... پس برای تو باید همون آقای سبحانی باشه نه چیز دیگه . حتی فکر وصالش هم تو خواب غیر ممکنه . به طرف اتاقم رفته و در کمد را باز کردم و چمدانم را در آورده و تمام لباس هایم را توش انداختم ‌ حال و حوصله تا زدن و مرتب گذاشتنشون‌ رو نداشتم . همه ی خرت‌ و پرت هام رو جمع کردم وخم شدم زیر تخت و دفتر کهنه و یادگاری رو در آوردم . همون چیزی که منو تا اینجا کشونده‌ بود و به شدت مرا کنجکاو ادامه ی این سرگذشت کرده بود . هر چه زودتر باید ادامه اش را می خواندم . نگاهی سر سری به اتاق خواب مشترکمان‌ انداختم . همه صحنه ها و حرکات عاشقانه و کتک هایش جلوی چشمام رژه می رفت . یاد خنده ها و نجواهای عاشقانه اش ... آهنگ ها و شعر های زیبایی که وقتی کیفش‌ کوک بود برایم می گفت و من غرق در خوشحالی میشدم . دل ساده ام بدجور داشت بهش وابسته میشد که خودش گند زد به همه چیز . دروغه اگه بگم دل بسته اش نشدم اما از روی عادت بود ... از ته قلبم نبود . ماهر ترین آدمی بود که دیده بودم . خیلی قشنگ و حرفه ای نقش یک مجنون که دیوانه وار عاشق لیلی اش باشد را بازی می کرد . انقدر که دوست داشتی ساعتها بنشینی و به حرف هایش گوش فرا دهی . چمدانم را گرفته از اتاق خارج شدم . نمی خواستم احساسات بر عقلم چیره شود و دوباره کاری که نباید رو بکنم . وقتی که فکر می کردم و خوبی ها و بدی هاش رو دو تا کفه ی ترازو می گذاشتم بدی هاش بیشتر سنگینی می کرد . جای کتک هاش خوب شده بود اما تهمت ها و زخم زبون هاش نه ... زخمی عمیق بر روی دیواره ی قلبم جا گذاشته بود . روسری ام را برداشته و الکی روی موهایم انداختم . مثل همون وقتا می خواستم بی هیچ مانعی و به راحتی با موهایی که تا فرق سر بیرون بود بروم . اما چیزی راهم را سد کرد. و مرا نا خود آگاه وادار می کرد که موهایم را بپوشانم و تنها گردی‌ صورتم را بیرون بگذارم . خودم هم در عجب بودم . حالا که دیگه دکتر نبود که بخوام از اون شرم کنم و به خاطرش خودم رو خوب جلوه بدم . برای آخرین بار نگاهم را به دور تا دور خانه انداختم . گوشه به گوشه اش خاطره ای تلخ و شیرین بهم آمیخته شده بود . خانه که برایم رویایی ترین خانه بود و احساسم بهم می گفت که به آرزوهات رسیدی اما واقعیت اینگونه نبود و نیست ... شاید این دیدار آخر بود و هرگز دیگه دلم نمی خواست پا بگذارم اینجا . چهار دیواری که عشق و نفرت را دیدم ... همون جایی‌که دخترانگی‌‌ام‌ را از دست دادم و پا به دنیای جدید و پر فراز و نشیب زنانه ام گذاشتم . 👇🏻👇🏻👇🏻