🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهفتادوهفت:
پا به خانه گذاشتم ...
خانه ای سوت و کور ...گویی خاک مرده بر در و دیوارش پاشیده باشند .
عطر خاص و خوش بوی سیاوش تمام فضای خانه را پر کرده بود .
و جایش خالی بود ...
برای عربده کشیدن هایش ، برای کتک هایش و برای نوازش هایی که مرا به دست هایش آمیخته کرده بود و بد عادت شده بودم .
چشم چرخاندم به دور تا دور پذیرایی .
هنوز خورده های شیشه کف زمین بود .
یاد آن روز کذایی افتادم .
چه روز تلخ و کسل کننده ای بود .
همش با خودم می گفتم ای کاش هرگز به سارا نمی گفتم تا بیاد و اون جنجال درست بشه .
شکمم رو لمس کردم و زمزمه کردم : حالا توام زنده بودی عزیزکم ، دیگه زیر مشت و لگد های پدرت له نمی شدی .
پدر ، واژه ای سنگین و غریب بود برای کسی همچون سیاوش .
او که حتی منکر دختر بچه ی چهار ساله اش میشد .
روسری ام را در آورده و به گوشه مبل انداختم و موهایم را روی شانه هایم ریخته و خود را در آیینه تماشا کردم .
دیگه قیافه رو یادم نمی اومد بس که مشکلات مثل کلافی سر در گم به دورم پیچیده شده بود .
انگشتم را روی گوشه لبم گذاشته و نگاهش کردم .
هنوز هم رد کوچکی از زخم بر رویش جا مانده بود اما نه آنقدر واضح که مشخص باشد .
صورتم لاغر تر از قبل شده بود و رنگش به زردی میزد .
دیگه چیزی برای دلبری نداشتم .
برای خیره کردن چشمانی که همراهم شود .
نه امیر حسین برای من زیاد بود و او هرگز دست نمی گذاشت روی دختری مانند من ...
چه راحت گفتم دختر !!!
نه من دیگر دختری پاک و نجیب نبودم .
زنی بیوه بودم با یک سه جلد سفید ...
حرف های زیادی می توانست مرا از پای بیاورد و نگاه جامعه به یک زن هم چون من دردناک بود .
یادش بخیر خانجون همیشه تاکید می کرد که هیچ چیزی به اندازه ی نجابت یک دختر اهمیت نداره .
حتی اگر زیباترین باشی.
مرد های خوب و وفادار در درجه اول عاشق عفت و نجابت میشن .
دو تا چیزی که من نداشتم و هرگز به چشم امیر حسین نمی اومد .
زهر خندی در آیینه برای خودم زدم و گفتم : چه آسون اسمش رو سر زبونم میارم و تکرار میکنم .
طهورا اون هیچ نسبتی با تو نداره فقط تو بیمار اونی و اونم به عنوان یک پزشک مسول حال بیمارش هست همین و بس ...
پس برای تو باید همون آقای سبحانی باشه نه چیز دیگه .
حتی فکر وصالش هم تو خواب غیر ممکنه .
به طرف اتاقم رفته و در کمد را باز کردم و چمدانم را در آورده و تمام لباس هایم را توش انداختم
حال و حوصله تا زدن و مرتب گذاشتنشون رو نداشتم .
همه ی خرت و پرت هام رو جمع کردم وخم شدم زیر تخت و دفتر کهنه و یادگاری رو در آوردم .
همون چیزی که منو تا اینجا کشونده بود و به شدت مرا کنجکاو ادامه ی این سرگذشت کرده بود .
هر چه زودتر باید ادامه اش را می خواندم .
نگاهی سر سری به اتاق خواب مشترکمان انداختم .
همه صحنه ها و حرکات عاشقانه و کتک هایش جلوی چشمام رژه می رفت .
یاد خنده ها و نجواهای عاشقانه اش ...
آهنگ ها و شعر های زیبایی که وقتی کیفش کوک بود برایم می گفت و من غرق در خوشحالی میشدم .
دل ساده ام بدجور داشت بهش وابسته میشد که خودش گند زد به همه چیز .
دروغه اگه بگم دل بسته اش نشدم اما از روی عادت بود ...
از ته قلبم نبود .
ماهر ترین آدمی بود که دیده بودم .
خیلی قشنگ و حرفه ای نقش یک مجنون که دیوانه وار عاشق لیلی اش باشد را بازی می کرد .
انقدر که دوست داشتی ساعتها بنشینی و به حرف هایش گوش فرا دهی .
چمدانم را گرفته از اتاق خارج شدم .
نمی خواستم احساسات بر عقلم چیره شود و دوباره کاری که نباید رو بکنم .
وقتی که فکر می کردم و خوبی ها و بدی هاش رو دو تا کفه ی ترازو می گذاشتم بدی هاش بیشتر سنگینی می کرد .
جای کتک هاش خوب شده بود اما تهمت ها و زخم زبون هاش نه ...
زخمی عمیق بر روی دیواره ی قلبم جا گذاشته بود .
روسری ام را برداشته و الکی روی موهایم انداختم .
مثل همون وقتا می خواستم بی هیچ مانعی و به راحتی با موهایی که تا فرق سر بیرون بود بروم .
اما چیزی راهم را سد کرد.
و مرا نا خود آگاه وادار می کرد که موهایم را بپوشانم و تنها گردی صورتم را بیرون بگذارم .
خودم هم در عجب بودم .
حالا که دیگه دکتر نبود که بخوام از اون شرم کنم و به خاطرش خودم رو خوب جلوه بدم .
برای آخرین بار نگاهم را به دور تا دور خانه انداختم .
گوشه به گوشه اش خاطره ای تلخ و شیرین بهم آمیخته شده بود .
خانه که برایم رویایی ترین خانه بود و احساسم بهم می گفت که به آرزوهات رسیدی اما واقعیت اینگونه نبود و نیست ...
شاید این دیدار آخر بود و هرگز دیگه دلم نمی خواست پا بگذارم اینجا .
چهار دیواری که عشق و نفرت را دیدم ...
همون جاییکه دخترانگیام را از دست دادم و پا به دنیای جدید و پر فراز و نشیب زنانه ام گذاشتم .
👇🏻👇🏻👇🏻