♠️♠️♠️
♠️♠️
♠️
بسم رب الشهدا و صدیقین🦋
#قسمت_سوم
شب94/10/21
شب عجیبی بود؛🌌عمو سعید مثل همیشه،برای شناسایی می رفت. فردا موعد عملیات بود.
عمو سعید هرشب که می رفت،امیدی به برگشتش نبود. موقع رفتن،مجید سرکوچه آتش درست میکرد. عمو سعید که از کوچه رد میشد،مجید میپرد جلو و چند دقیقه ای،اورا به حرف میکشد:
_چاکرحاج سعید! عموبریم؟
_کجا مجید جون؟
_ اِ عمو سعید!همون جایی که میری شناسایی دیگه!خودت گفتی امشب خواستم برم،تو رو هم با خودم میبرم. به همین زودی یادت رفت؟
_نه محید جون،نمیشه تورو ببرم. ان شاءالله عملیات بعدی!
آن شب مجید،جلوی عمو سعید نپرید. آرام پای دله ی آهنی آتش 🔥ایستاده بود. کلاهش را تا نزدیک چشمانش پایین کشیده بود و گاهی با آتش ور میرفت. مجید و عموسعید باهم دست دادند🤝.حسین امیدواری هم از راه رسید. مجید شیطنش گل کرد .😁
_حسین،حسین،حسین!
حسین پسری آرام و سر به زیر بود،درست نقطه مقابل مجید. بچه ها می گفتند؛حسین خواب شهادت خودش و بقیه را دیده است.🧡
#ادامه_دارد....
#کتاب_مجید_بربری
#شهید_مجید_قربانخانی
@Majid_ghorbankhani_313