eitaa logo
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعان‌حرم"
378 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
19 فایل
ولادت⇦۱۳۶۹/۵/۳۰😍 شهادت⇦۱۳۹۴/۱۰/۲۱💔🥀 تشیع پیڪر مطهــرشهــید⇦۱۳۹۸/۲/۶ مزار شهید⇦ تهران_گلزار شهدای یافت آباد ✨اولین کانال فعال شهید درایتا✨ تبادل و ارتباط با مدیر @Mokhtari_315 #کپی_با_ذکر_صلوات_برای_امام_زمان(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بسم رب الشهدا و صدیقین✨ 🥀حلب،الحاضر؛خان طومان_1394/10/21🥀  ساعت سه چهار بعد از ظهر، دود و مه غلیظی همه‌جا را فراگرفته بود.🌫  نم‌نم باران🌧، سوز سرما را چندین برابر می‌کرد. بوی خون و خاک،‌ کم‌کم به مشام می‌رسید. پای هرکدام از سنگرهای کوچک یک‌متری، که با تکه‌های سنگ ساخته‌اند، بیست‌سی متر گود بود. مجید روی تپه‌ای نزدیک یکی از سنگرها، آرام و بی‌حرکت خواب بود، نه، خواب نه، چیزی شبیه خواب.🖤 در تمام روزهای قدکشیدنش، شاید اولین‌بار بود که آرام و بی‌حرکت و بدون جنب‌وجوش، دیده می‌شد. 💔 دست‌ها و صورتش گلی بود. انگشتری راکه شب قبل، از حسین امیدواری گرفته بود، هنوز توی انگشت داشت.... .... @Magid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعان‌حرم"
✨بسم رب الشهدا و صدیقین✨ #قسمت_اول 🥀حلب،الحاضر؛خان طومان_1394/10/21🥀  ساعت سه چهار بعد از ظهر، د
●●●● ●●● ●● ● 🕊بسم رب الشهدا و صدیقین🕊 انگشتری را که شب قبل،از حسین امیدواری گرفته بود،هنوز توی انگشت داشت.... صدای شلیک تیرها وانفجار نارنجک ها،همچنان فضای آسمان را پر میکرد. از رگبار تیرها،بدجوری گوش آدم تیر می کشید. صدا به صدا نمی رسید. همهمه ی بیسیم های رها شده و بی صاحب، از جای جای دشت می آمد:《بچه ها عقب نشینی کنید، بکشید عقب!》 کسی نمیتوانست مجید را حرکت بدهد.😥 کاج های سبز و زیتون های خشک دشت ،کم کم خیس بـ🌧ـاران می شدند. سیزده نفر از بچه ها شـ🥀ـهید شده بودندو چندنفری هم مجـ🤕ـروح. مرتضی کریمی با آن بدن ارباً اربا، یک تنه عاشورایی به پا کرده بود🥀😞 برای خیلی ها ازقبل روشن بود،که مجید و چندتا از بچه ها، فردایی نخواهند داشت. تین را از چهره و آرامش شب آخرشان، حدس زده بودند......،و همینطورهم شد. .... @Majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعان‌حرم"
●●●● ●●● ●● ● 🕊بسم رب الشهدا و صدیقین🕊 #قسمت_دوم انگشتری را که شب قبل،از حسین امیدواری گرفته بود،
دوستان عزیز😊 این داستان ها برگرفته از هستش ما براتون تیکه هایی از این کتاب رو قرارمیدیم و پیشنهاد میکنم که حتما مطالعه کنید...😉 دوستان خودتون رو دعوت کنید تا از این کتاب بهره ببرند🙂 @Majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعان‌حرم"
●●●● ●●● ●● ● 🕊بسم رب الشهدا و صدیقین🕊 #قسمت_دوم انگشتری را که شب قبل،از حسین امیدواری گرفته بود،
♠️♠️♠️ ♠️♠️ ♠️ بسم رب الشهدا و صدیقین🦋 شب94/10/21 شب عجیبی بود؛🌌عمو سعید مثل همیشه،برای شناسایی می رفت. فردا موعد عملیات بود. عمو سعید هرشب که می رفت،امیدی به برگشتش نبود. موقع رفتن،مجید سرکوچه آتش درست میکرد. عمو سعید که از کوچه رد میشد،مجید میپرد جلو و چند دقیقه ای،اورا به حرف میکشد: _چاکرحاج سعید! عموبریم؟ _کجا مجید جون؟ _ اِ عمو سعید!همون جایی که میری شناسایی دیگه!خودت گفتی امشب خواستم برم،تو رو هم با خودم میبرم. به همین زودی یادت رفت؟ _نه محید جون،نمیشه تورو ببرم. ان شاءالله عملیات بعدی! آن شب مجید،جلوی عمو سعید نپرید. آرام پای دله ی آهنی آتش 🔥ایستاده بود. کلاهش را تا نزدیک چشمانش پایین کشیده بود و گاهی با آتش ور میرفت. مجید و عموسعید باهم دست دادند🤝.حسین امیدواری هم از راه رسید. مجید شیطنش گل کرد .😁 _حسین،حسین،حسین! حسین پسری آرام و سر به زیر بود،درست نقطه مقابل مجید. بچه ها می گفتند؛حسین خواب شهادت خودش و بقیه را دیده است.🧡 .... @Majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعان‌حرم"
♠️♠️♠️ ♠️♠️ ♠️ بسم رب الشهدا و صدیقین🦋 #قسمت_سوم شب94/10/21 شب عجیبی بود؛🌌عمو سعید مثل همیشه،برای
●●●● ●●● ●● ● 🥀بسم رب الشہدا وصدیقین🥀 _حسین!این انگشتر شرف الشمس،بدجوری چشمم رو گرفته،آخرش این رو بهم ندادی. حسین انگشتر را از دستش درآورد،نگاه معنی داری به آن انداخت. _مجید جون!بی خیال شو. _چشم منو بدجوری گرفته!😁 _بیا دادمش به تو، ولی تو هم انگشتر را بده به یکی، دست خودت نکن!☝️ مجید ذوق زده انگشتر را از حسین گرفت.😍 عمو سعید رو به حسین کردو یواشکی پرسید: _برا چی انگشترت رو به مجید دادی؟🤔 _عمو سعید صداش رو در نیار! این انگشتر نه به من وفا میکند،نه به مجید.✋ دادمش که مجید بده به کسی دیگه،تا دست دشمن.😔 عمو سعید هاج و واج به بچه ها نگاه میکرد. یعنی قرار بود چه خبر شود؟ حسین رفت و مجید با انگشتر توی دستش،کنار عمو سعید ماند. _عمو سعید امشب شب آخره، من رو هم با خودت ببر! _مجید جون!فردا عملیات داریم،باید زود برم. بمونه عملیات بعدی. من هیچکی رو با خودم نمیبرم، فقط تورو. دوتایی باهم میریم. عمو سعید قولش را دادو بعد پرسید: _ مجید !یه چیزی بگم؟ .... @Majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعان‌حرم"
●●●● ●●● ●● ● 🥀بسم رب الشہدا وصدیقین🥀 #قسمت_چهارم _حسین!این انگشتر شرف الشمس،بدجوری چشمم رو گرفته
●●●● ●●● ●● ● 🌿بسم رب الشهدا و صدیقین🌿 - چاکرتم عموجون!بفرما.☺️ - مجید! داریم به عملیات نزدیک میشیم، ترسیدی؟ - نه عموسعید!ترس چی! داش مجید و ترس؟!😉 - مجید جون! عجیب امشب ساکتی،من مجید به این آرومی رو تا حالا ندیدم. نمیدونم چرا،چه خبر شده که داداش مجید ما رو آروم کرده؟ - نه عمو سعید،چیزی نیست. خیالتون راحت. مجید این را گفت و ادامه داد: - راستی حاجی!نمیدونم با این دردسری که برا خودم درست کردم، چیکار کنم؟😔 عمو سعید یک آن جا خورد،پرسید: - چی داری میگی؟دردسر چی؟😳 مجید به جای جواب ،آستینش رو بالا زد. روی دستش عجیبی بود. عموسعید تا به حال ندیده بود. شنیده بود بین بچه ها، کسی هست که خالکوبی داره،اما فکرش رو هم نمیکرد اون آدم ،مجید باحال و باشه. -هیچی مجید جون،کاری نمیخواد بکنی! - نمیدونم چیکار کنم. آبروم رو برده.😔 - ناراحت نباش ، خداوند توبه پذیره ،خدا میبخشه،اگه نبخشیده بود که اینجا نبودی،مدافع حرم نمیشدی.💔 قدر جایی رو که هستی بدون. اصلا فکر این رو که خداتورو نبخشیده ،نکن. چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی؟! .... @Majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعان‌حرم"
●●●● ●●● ●● ● 🌿بسم رب الشهدا و صدیقین🌿 #قسمت_پنجم - چاکرتم عموجون!بفرما.☺️ - مجید! داریم به عملیا
●●●● ●●● ●● ● 🦋بسم رب الشهدا و صدیقین🦋 - خدایا یا پاکش کن،یا خاکش کن!😞 - مجید ،به خدا قسم پاک شده،باورکن! عموسعید خداحافظی کرد👋و رفت👣،به سمت تویوتایی که از قبل منتظرش بود. چند قدم رفت و ایستاد. دستی برای مجید تکان داد👋 و دوباره خداحافظی کرد. توی آن ظلمات شب🌌،تنها نور چراغ های ماشین بود که غلظت تاریکی را گرفته بود. حاج سعید درماشین را که بست و خواستند را بیفتند، صدای مجید را شنید که پرده ی شب را میشکافت و پیش می آمد : - حاج سعید ،حاج سعید،عموسعید! به مولا قسم خودت فردا میبینی این دردسر رو ،هم میکنن،هم میکنن!✋😓 مجید ازبین تجهیزات،چراغ قوه ای 🔦را که پیدا کرده ، به پیشانی اش بسته بود. توی تاریکی شب🌙،برای شوخی و خنده، به اتاق مرتضی کریمی آمد.👀 با ادا و اطوارش که وارد اتاق شد، صدای خنده ی بلند بچه ها😂😂😅، تا چند اتاق دیگرهم رفت. همه به کار مجید میخندیدن و او هم نور چراغ را،تیز میکرد توی چشم بچه ها. از خنده ،غش و ریسه میرفتند.🤣 شلوغی و هیاهو، اتاق را پر کرده بود. چند دقیقه نگذشته بود، که..... .... @Majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعان‌حرم"
●●●● ●●● ●● ● 🦋بسم رب الشهدا و صدیقین🦋 #قسمت_ششم - خدایا یا پاکش کن،یا خاکش کن!😞 - مجید ،به خدا
●●●● ●●● ●● ● ☘بسم رب الشهدا وصدیقین☘ چند دقیقه ای نگذشته بود که حال و هوای اتاق عوض شد...🌾 هیچکس نفهمید چیشد که بحث به روضه کشید.💔 مرتضی کریمی میخواند و بقیه گریه میکردند. ،کارش از ضجه و جیغ هم گذشته بود. عربده می کشید،{لبیک یا زینب}میگفت وعینهو ابرنیسان،اشک میریخت.😭 آنقدر صدای گریه بچه ها،بالا گرفته بود که بیشتر رزمنده ها،ازاتاقشان بیرون آمدند. پشت اتاق مرتضی کریمی ازدحام بود. ازهم میپرسیدند؛((خدایا چه خبر شده))😳 حسین امیدواری بی صداوآرام ،دراتاق🚪 رابازکردوباهمان نگاه آرام ومحبوبش💜،تک تک بچه ها را از نظر گذارند. یکی از داخل صدا زد: - حسین جان !توهم بیا تو،بیا استفاده ببر برادر! حسین در را تمام باز کرد و آمد توی اتاق. آرام گوشه ای نشست و شانه هایش شروع کرد به لرزیدن... .... @majid_gorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعان‌حرم"
●●●● ●●● ●● ● ☘بسم رب الشهدا وصدیقین☘ #قسمت_هفتم چند دقیقه ای نگذشته بود که حال و هوای اتاق عوض ش
●●● ●● ● ☘بسم رب شهداوصدیقین☘ سه نصف شب🌙 -۹۴/۱۰/۲۱ بچه ها همه شان جمع بودند. سیدفرشید،گردان به گردان میرفت و توجیهات عملیات و شرایط خط مقدم رو،به رزمنده ها گوشزد میکرد🗣.اما هیچ کجا مجید رو ندید👀.اصلا در فکر مجیدنبود. ازاین طرف به آن طرف میرفت. آنقدر عجله داشت راه نمیرفت،می دوید. تقریبا همه آماده بودند.قرارنبود مجید را ببرند. اصلا قرارنبود مجید توی عملیات باشه. فرمانده هاگفته بودن،مجید رو توی خانه هایی که ساکنیم،نگهبان میزاریم تا برویم عملیات و برگردیم. مجید ولی به قول خودش؛قراربود همه را بپیچاند،که پیچاند.😉 دم رفتن هم دست از شوخی برنمیداشت. حاج قاسم رادید که کلاه نظامی سرش نگذاشته بود. - حاجی!چرا کلاه نذاشتی؟ - مجیدجون!براچی کلاه سرم بزارم؟🤔 مجید کلاهش رو پایین ترکشیدو محکم ترش کرد.ذوق زده گفت:☺️ - دیروز به بابام زنگ زدم،بابام گفت:دیگه حالا بااجازه یا بی اجازه مارفتی سوریه؟اشکالی نداره،ولی باباهرجارفتی،کلاه ازسرت ورندار،محکم ببندش که یه وقت تیرنیادبشینه روسرت!😥 - خب مجیدجون ،بابات اینارو به تو گفته،به من که نگفته!😕 - ازماگفتن بود حاجی جون! ده دوازده تایی تویوتا اومد دم کوچه. بچه ها یکی یکی سوار تویوتاهاشدندو راه افتادند به سمت . مجیدهم توی یکی از این تویوتاها بودوکسی از سوارشدنش و اومدن به منطقه عملیاتیش خبرنداشت.😶 شرایط منطقه،اصلامناسب نبود. هرکسی نمازش را به طریقی خواند.کسی از یک ساعت بعدش خبرنداشت که آیا زنده میماند یانه؟🥀 .... @majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعان‌حرم"
●●● ●● ● ☘بسم رب شهداوصدیقین☘ #قسمت_هشتم سه نصف شب🌙 -۹۴/۱۰/۲۱ بچه ها همه شان جمع بودند. سیدفرشید
●●● ●● ● 🌸بسم رب الشهدا وصدیقین🌸 نزدیک منطقه خان طومان گردان مرتضی کریمی به خط شدکه اول راه بیفتد.حاج مهدی باصدای بلندحرف میزدو دستورمیداد: - مرتضی کریمی!گردانت را برداروبزن به خط! نیروهای مرتضی می بایست یکی یکی،ازپشت دیوار آجری نصف ونیمه ای که معلوم بود، ازاصابت توپ وتیر،به این حال و وضع افتاده،میپریدندو وارد دشت میشدند.🌿🌾 دشتی وسیع که ازانبوع درخت های کاج و زیتون پربود. 🌲 هدف،گرفتن تمه ای بودکه عرب ها به آن《تَل》می گفتند. بعدازگرفتن تل،چندتاخانه،هدف بعدی بچه هابود. سوز سرمای دم صبح🌫،به صورتشان سیلی میزدوهمه منتظر بالا آمدن آفتاب بی رمق دی ماه بودند.🌥 مرتضی کریمی بلندفرمان داد: -بچه ها لبیک یازینب، یاعلی، حرکت!✊✌️ حاج مهدی کنار دیوار ایستاده بودو یکی یکی بچه هارا وارد خط میکرد. مجید نفر دوم یاسوم بودکه میخواست وارد خط شود. تاچشم حاج مهدی به مجید افتاد،خونش به جوش آمد:😡😡 -مجید!تواینجا چه غلطی میکنی😳😡؟کی تورو اینجا اورده، بروعقب،برو نبینمت،تابفرستمت عقب.😒😡 .... @majid_ghorbankhani_313
📚 📖 قسمتی از کتاب:🌱 🥀حلب،الحاضر؛خان طومان_1394/10/21🥀  ساعت سه چهار بعد از ظهر، دود و مه غلیظی همه‌جا را فراگرفته بود.🌫  نم‌نم باران🌧، سوز سرما را چندین برابر می‌کرد. بوی خون و خاک،‌ کم‌کم به مشام می‌رسید. پای هرکدام از سنگرهای کوچک یک‌متری، که با تکه‌های سنگ ساخته‌اند، بیست‌سی متر گود بود. مجید روی تپه‌ای نزدیک یکی از سنگرها، آرام و بی‌حرکت خواب بود، نه، خواب نه، چیزی شبیه خواب.🖤 در تمام روزهای قدکشیدنش، شاید اولین‌بار بود که آرام و بی‌حرکت و بدون جنب‌وجوش، دیده می‌شد. 💔 دست‌ها و صورتش گلی بود. انگشتری راکه شب قبل، از حسین امیدواری گرفته بود، هنوز توی انگشت داشت.... 🌹 💚 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
🌱 🌸 🕊 ✨[تیکه‌‌‌ای‌‌ازکتاب]✨ انگشتری را که شب قبل،از حسین امیدواری گرفته بود،هنوز توی انگشت داشت.... صدای شلیک تیرها وانفجار نارنجک ها،همچنان فضای آسمان را پر میکرد. از رگبار تیرها،بدجوری گوش آدم تیر می کشید. صدا به صدا نمی رسید. همهمه ی بیسیم های رها شده و بی صاحب، از جای جای دشت می آمد:《بچه ها عقب نشینی کنید، بکشید عقب!》 کسی نمیتوانست مجید را حرکت بدهد.😥 کاج های سبز و زیتون های خشک دشت ،کم کم خیس بـ🌧ـاران می شدند. سیزده نفر از بچه ها شـ🥀ـهید شده بودندو چندنفری هم مجـ🤕ـروح. مرتضی کریمی با آن بدن ارباً اربا، یک تنه عاشورایی به پا کرده بود🥀😞 برای خیلی ها ازقبل روشن بود،که مجید و چندتا از بچه ها، فردایی نخواهند داشت. تین را از چهره و آرامش شب آخرشان، حدس زده بودند......،و همینطورهم شد. 🦋 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313