شهید مجید قربانخانی "حرمدافعانحرم"
●●●● ●●● ●● ● ☘بسم رب الشهدا وصدیقین☘ #قسمت_هفتم چند دقیقه ای نگذشته بود که حال و هوای اتاق عوض ش
●●●
●●
●
☘بسم رب شهداوصدیقین☘
#قسمت_هشتم
سه نصف شب🌙 -۹۴/۱۰/۲۱
بچه ها همه شان جمع بودند.
سیدفرشید،گردان به گردان میرفت و توجیهات عملیات و شرایط خط مقدم رو،به رزمنده ها گوشزد میکرد🗣.اما هیچ کجا مجید رو ندید👀.اصلا در فکر مجیدنبود.
ازاین طرف به آن طرف میرفت.
آنقدر عجله داشت راه نمیرفت،می دوید.
تقریبا همه آماده بودند.قرارنبود مجید را ببرند.
اصلا قرارنبود مجید توی عملیات باشه.
فرمانده هاگفته بودن،مجید رو توی خانه هایی که ساکنیم،نگهبان میزاریم تا برویم عملیات و برگردیم.
مجید ولی به قول خودش؛قراربود همه را بپیچاند،که پیچاند.😉
دم رفتن هم دست از شوخی برنمیداشت.
حاج قاسم رادید که کلاه نظامی سرش نگذاشته بود.
- حاجی!چرا کلاه نذاشتی؟
- مجیدجون!براچی کلاه سرم بزارم؟🤔
مجید کلاهش رو پایین ترکشیدو محکم ترش کرد.ذوق زده گفت:☺️
- دیروز به بابام زنگ زدم،بابام گفت:دیگه حالا بااجازه یا بی اجازه مارفتی سوریه؟اشکالی نداره،ولی باباهرجارفتی،کلاه ازسرت ورندار،محکم ببندش که یه وقت تیرنیادبشینه روسرت!😥
- خب مجیدجون ،بابات اینارو به تو گفته،به من که نگفته!😕
- ازماگفتن بود حاجی جون!
ده دوازده تایی تویوتا اومد دم کوچه. بچه ها یکی یکی سوار تویوتاهاشدندو راه افتادند به سمت #خان_طومان.
مجیدهم توی یکی از این تویوتاها بودوکسی از سوارشدنش و اومدن به منطقه عملیاتیش خبرنداشت.😶
شرایط منطقه،اصلامناسب نبود.
هرکسی نمازش را به طریقی خواند.کسی از یک ساعت بعدش خبرنداشت که آیا زنده میماند یانه؟🥀
#ادامه_دارد....
#کتاب_مجید_بربری
#شهید_مجید_قربانخانی
@majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_هفتم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق ا
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_هشتم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
همیشه هروقت زنگ در خانه رو میزدمیگفت:
اون پسر خوشگله کیه،نیسان آبی،به همه بدهکاره،اون اومده.😁😁
ومادرم وقتی صدایش را می شنیدانگار زندگی شو روزش تازه شروع شده.باشادمانی به استقبالش می رفت.😇💓
قبل از رفتن به سوریه ازهمه اهل محل حلالیت طلبید،می گفت شایدناخواسته دل کسی را شکسته باشم.نمیخواهم حتی ذره ای ناراحتی از من در دل کسی باشد....🙃
روزآخرقبل از اینکه برود، به مغازه پدر برای خداحافظی رفت،دوست پدرم به او می گوید:
مجید نرو تو تنها پسر خانواده هستی و اگر تو بروی پدرت تنها میشه.
مجید میگه:نه من قرارم رو با حضرت زینب گذاشته ام و باید حتما برم.🙂
پدرم گفت:
مجید جان می خواهم بعداز اینکه از ماموریت45 روزه ات برگشتی برات برم خواستگاری.💐
وبه خانه ی من هم برای خداحافظی آمد.(خواهرشهید)
گفتم مجید نرو،گفت:انقدر تو تصمیم من نه نیارید،من تصمیم خودم رو گرفتم.مگه هرکی رفته سوریه شهید شده؛😒
و رفت وباخود دل و روح و همه ی وجودمن روبه ابدیت برد...🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#ادامه_دارد...
~•••↓🏴🥀🏴↓•••~
@Majid_ghorbankhani_313
-1681973501_-210520.mp3
7.62M
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
#آن_سوی_مرگ
#قسمت_هشتم
⭕️تجربه ای از جهان پس از مرگ ⭕️
#پیشنهاد_دانلود👌
─━✿❀✿♣️✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_هفتم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق ا
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_هشتم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
همیشه هروقت زنگ در خانه رو میزدمیگفت:
اون پسر خوشگله کیه،نیسان آبی،به همه بدهکاره،اون اومده.😁😁
ومادرم وقتی صدایش را می شنیدانگار زندگی شو روزش تازه شروع شده.باشادمانی به استقبالش می رفت.😇💓
قبل از رفتن به سوریه ازهمه اهل محل حلالیت طلبید،می گفت شایدناخواسته دل کسی را شکسته باشم.نمیخواهم حتی ذره ای ناراحتی از من در دل کسی باشد....🙃
روزآخرقبل از اینکه برود، به مغازه پدر برای خداحافظی رفت،دوست پدرم به او می گوید:
مجید نرو تو تنها پسر خانواده هستی و اگر تو بروی پدرت تنها میشه.
مجید میگه:نه من قرارم رو با حضرت زینب گذاشته ام و باید حتما برم.🙂
پدرم گفت:
مجید جان می خواهم بعداز اینکه از ماموریت45 روزه ات برگشتی برات برم خواستگاری.💐
وبه خانه ی من هم برای خداحافظی آمد.(خواهرشهید)
گفتم مجید نرو،گفت:انقدر تو تصمیم من نه نیارید،من تصمیم خودم رو گرفتم.مگه هرکی رفته سوریه شهید شده؛😒
و رفت وباخود دل و روح و همه ی وجودمن روبه ابدیت برد...🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#ادامه_دارد...
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
#هوالعشق❤️
#قسمت_هشتم
علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شدی ببخشید دیگه حلال کن😊
سید: این چه حرفیه داداش من راستی بابا زنگ زد براش گفتم جیشده مامانم گوشیو گرفت گفت بگم ظهر مهمون مایید ها☺️
علی: عه نه داداش همین قدرم زیادی زحمت دادیم☺️ فاطی: بله اقاجواد دیگه مزاحم نمیشیم😊 میریم رستوران
خب چی میشه مگه بریم😢
سید: نفرمایید تورو خدا. به جان داداش اصلا راه نداره بفرمایید سوار شید😜
علی: فاطمه جان راست میگه میریم رستوران
سید: عه من اینجا باشم و شما برید رستوران 😳 غیرممکنه تورو خدا تعارف نکنید
خلاصه بعد کلی تعارف و چونه زدن قرار شد بریم ناهار خونه آقاسید😍
خیلی عجیب بود برا شخصیت این پسر☺️ ظاهرش که اصلا به بچه آخوندا و طلبه ها نمیخوره خوشتیپ و باکلاس . مثل بقیه بپر مذهبیام آروم و بی زبون نیست تازه کلیم مغرور و لجبازه . وقتیم با من حرف میزنه با یه قاشق عسلم نمیشه خوردش ولی باعلی و فاطی این قدر خوبه. هی خدا😒 چقدر دوس دارم شخصیتشو کشف کنم🙄
سوار ماشین شدیم 😊 چه مقدرار پشت ماشو خلوت کرد و وسایلو گذاشت صندوق😜 حالا من و فاطی عقبیم و علی و سید جلو.
تمام طول راه رو علی و سید باهم منو فاطیم باهم حرف زدیم و خندیدیم.
گوشی فاطیمه زنگ خورد مامانش بود شروع کرد به حرف زدن باهاش منم سرمو برگردوندم سمت شیشه ماشین و بیرونو نگاه کردم.
اولین چیزی که دیدم تابلویی بود که *شهرک پردیسان* رو نشون میداد.
اقاسید وارد شهرک شد و جلوی یه آپارتمان ۵ طبقه وایساد
سید : خب رسیدیم اینم کلبه درویشی ما بفرمایید بریم داخل😊
تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم.☺️ پشت سر سید از در ورودی ساختمان وارد شدیم خونشون طبقه اول بود.
کلید انداخت و بلند گفت : یاالله حاج خانوم🙍 حاج آقا👳 مهمونا اومدن👩👩👧👧
عه چقدر از صبحی دلم واسه حاجی جون تنگ شده😃
حاجی جون خودمون که چهره نورانی و مهربونی داشت با یه خانم که چادر سفید سرش بود که قطعا مامانه سیده به استقبالمون اومدن😍
همگی سلام کردیم و با استقبال عالی خانواده حسینی رو به رو شدیم
بعد از تعارفات معمول رفتیم داخل😊
روی مبلای توی پزیرایی نشستیم و حاجی جون خودمونم باسید کنارمون نشستن😍
خلاصه کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم مامان سید خیلی خانوم مهربون و خون گرمی بود دوسش داشتم😍 اصلا این خانواده برای من دوس داشتنین😊
ناهارو که خوردیم من و فاطمه ظرفارو جمع کردیم ولی هرچه اصرار کردیم حاج خانوم نذاشت بشوریم 🙃
بعد ناهار جمع زنونه مردونه شد اقایون جدا نشستن ماهم جدا ☹️
#قسمت_هشتم
#نویسنده_خانم_فائزه_وحی
📲 @Majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعانحرم"
#داداش_مجید❤️ #شهیدمجیدقربانخانی 🌹 #قسمت_هفتم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_هشتم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
همیشه هروقت زنگ در خانه رو میزدمیگفت:
اون پسر خوشگله کیه،نیسان آبی،به همه بدهکاره،اون اومده.😁😁
ومادرم وقتی صدایش را می شنیدانگار زندگی شو روزش تازه شروع شده.باشادمانی به استقبالش می رفت.😇💓
قبل از رفتن به سوریه ازهمه اهل محل حلالیت طلبید،می گفت شایدناخواسته دل کسی را شکسته باشم.نمیخواهم حتی ذره ای ناراحتی از من در دل کسی باشد....🙃
روزآخرقبل از اینکه برود، به مغازه پدر برای خداحافظی رفت،دوست پدرم به او می گوید:
مجید نرو تو تنها پسر خانواده هستی و اگر تو بروی پدرت تنها میشه.
مجید میگه:نه من قرارم رو با حضرت زینب گذاشته ام و باید حتما برم.🙂
پدرم گفت:
مجید جان می خواهم بعداز اینکه از ماموریت45 روزه ات برگشتی برات برم خواستگاری.💐
وبه خانه ی من هم برای خداحافظی آمد.(خواهرشهید)
گفتم مجید نرو،گفت:انقدر تو تصمیم من نه نیارید،من تصمیم خودم رو گرفتم.مگه هرکی رفته سوریه شهید شده؛😒
و رفت وباخود دل و روح و همه ی وجودمن روبه ابدیت برد...🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#ادامه_دارد...
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعانحرم"
#زندگینامه📚 #داداش_مجید♥️ #قسمت_هفتم🌱 عشق به امام حسین{ع}💛 #شهید_مجید_قربانخانی🌹 ─━✿❀✿♠✿❀✿─━ @Maj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زندگینامه📚
#داداش_مجید♥️
#قسمت_هشتم 🌱
سفر کربلا✨💛
#شهید_مجید_قربانخانی🌹
─━✿❀✿♠✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعانحرم"
#داداش_مجید🦋 #قسمت_هفتم☔️ °|• بچه های بسیج و قهوه خانه[۲] •|° یک شب که بچه های بسیج در سفره خانه ی
#داداش_مجید🦋
#قسمت_هشتم☔️
°|• عشق به امام حسین[ع] •|°
عاشق امام حسین و عزاداری برای واقعه ی عاشورا بود.🖤
همه میدانستند ماه محرم که میرسد
مجید پای ثابت مراسم های عزاداری محرم و صفر است و به همراه رفقایش در دسته ها و هیئت های عزاداری شرکت میکرد.
حتی یک بار با چند نفر که درماه محرم موسیقی
گذاشته بودند و دست میزدند درگیر شد و کتک کاری کرد و گفت:
این ها حرمت ماه محرم و امام حسین رو شکستهاند...
#شهید_مجید_قربانخانی🌹
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
بسم رب العشق
#قسمت_هشتم
😍علمـــــــدار عشــــــق
صدای زنگ در بلندشد من باچادر جلوی در وایستادم
چون بقول مامان میزبان اصلی این مهمونی منم
اولین گروه مهمونامون داداشم آقاسیدعلی با دامادش و عروسش بود
بعدش آقاسیدمجتبی باخانوادش دوهفته بود برادرزاده ام سیدهادی عقد کرده بود
سیدهادی چهارسالی از منو و نرجس سادات بزرگتر بود
پسر خیلی مذهبی بود
عمه فدای قد وقامتش بره
خانمشم همسن ما بود یه دختر خیلی مومن و محجبه
سیدهادی: سلام عمه خانم
چقدر چادربهت میاد
عمه کوچلوی من
بعد رو به دختری که کنارش بود اشاره کرد
عمه جان ایشان مائده سادات خانمم
بعدرو به من کرد و گفت مائده جان ایشان هم عمه دانشمندم که زمان عقدمون مشغول درس خوندن بود
من: خوشبختم عزیزم
ان شاالله به پای هم پیر بشید
مائده باگونه های سرخ شده ☺️☺️ ممنونم عمه جون
موفقیتون بهتون تبریک میگم
ان شاالله پله های ترقی پشت سرهم طی کنید
- ممنون مچکرم عزیزم
بفرمایید داخل
مهمونامون تا ساعت ۲۰ کامل شد
آقاجون : بچه ها امشب بخاطر موفقیت خواهرتون نرگس سادات دورهم جمع شدیم
منو و مادرتون خیلی بهش افتخار میکنیم
یه هدیه کوچکم براش خریدیم بعد سوئیچ یه ماشین گرفت سمتم
- ممنونم آقاجون
چرا زحمت کشیدید
آقاجون: مبارکت باشه باباجان
داداش سیدعلی: نرگس جان خواهرم ماهم موفقیتت بهت تبریک میگیم
این کارت هدیه قابلت نداره
هرکس برام هدیه خریده بود
سفره غذا پهن شد
داداش سیدمحمد: نرگس جان انتخاب رشته تون کی هست ؟
- ۴۸ ساعت دیگه شروع میشه
داداش محمد: خب حالا میخای
چه رشته های انتخاب
کنی؟
- داداش اول که فیزیک کوانتوم
بعدش رشته های دیگه
بعد رفتن مهمونا
من با یه سری وسایل که برام آورده بودند
رفتم به اتاقمون
نرجس سادات : اووووم چقدر کادو نرگس کادوی ما کو ؟
گلا تو پذیرایی
سبدگل شماهم تو پذیرایی هستش
دست همتون درد نکنه
خیلی به زحمت افتادید
سبدگل شماهم خیلی خوشگل بود
ازطرف منم از آقامحسن تشکر کن
نرجس سادات : قابلت نداره عزیزم
ان شاالله کادوی عروسیت
- ممنون آجی
این دو روز همه ذهنم درگیر انتخاب رشته بود
ساعت ۸ صبح انتخاب رشته از همین لحظه شروع میشه
۱. فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل امام خمینی- قزوین
۲.مهندسی هوا و فضا - دانشگاه بین الملل امام خمینی - قزوین
۳. مهندسی صنایع فنی امام حسین - دانشگاه امام حسین - تهران
همین سه تا رشته انتخاب کردم
نویسنده بانـــــــو.....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@Majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعانحرم"
#حوالیِاو♥️ #قسمت_هفتم🌱 #شهید_مجید_قربانخانی🌹 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق
#حوالیِاو♥️
#قسمت_هشتم🌱
#شهید_مجید_قربانخانی🌹
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
همیشه هروقت زنگ در خانه رو میزدمیگفت:
اون پسر خوشگله کیه،نیسان آبی،به همه بدهکاره،اون اومده.😁😁
ومادرم وقتی صدایش را می شنیدانگار زندگی شو روزش تازه شروع شده.باشادمانی به استقبالش می رفت.😇💓
قبل از رفتن به سوریه ازهمه اهل محل حلالیت طلبید،می گفت شایدناخواسته دل کسی را شکسته باشم.نمیخواهم حتی ذره ای ناراحتی از من در دل کسی باشد....🙃
روزآخرقبل از اینکه برود، به مغازه پدر برای خداحافظی رفت،دوست پدرم به او می گوید:
مجید نرو تو تنها پسر خانواده هستی و اگر تو بروی پدرت تنها میشه.
مجید میگه:نه من قرارم رو با حضرت زینب گذاشته ام و باید حتما برم.🙂
پدرم گفت:
مجید جان می خواهم بعداز اینکه از ماموریت45 روزه ات برگشتی برات برم خواستگاری.💐
وبه خانه ی من هم برای خداحافظی آمد.(خواهرشهید)
گفتم مجید نرو،گفت:انقدر تو تصمیم من نه نیارید،من تصمیم خودم رو گرفتم.مگه هرکی رفته سوریه شهید شده؛😒
و رفت وباخود دل و روح و همه ی وجودمن روبه ابدیت برد...🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#زندگینامه
❅-----❅-----❅-----❅-----❅
@majid_ghorbankhani_313