📋 چشم‌های مادرم تا روز آخر تار ماند / بخش دوم صوت (ع) (س) با نوای کربلایی سیدرضا نریمانی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ شاید مثه الانی باشه بچه‌های علی از دفن پدر برگشتن. تو این دل تاریكی‌های شب امام حسن داره قدم میزنه. تو این كوچه‌پس‌كوچه‌های شهر كوفه دید از یه خرابه‌ای صدای ناله بلنده. رفت داخل خرابه: كیه داره ناله میزنه؟دید یه پیرمرده كوریه، نشسته گوشه‌ی خرابه داره گریه میكنه. -چی شده آی پیرمرد؟ عرضه داشت: یه آقایی بود هرشب میومد به من سرمیزد، اما الان چند شبه نیومده بهم سر بزنه. چقدر شما بوی اون آقا رو میدی. از در كه اومدی تو فهمیدم یه نسبتی بااین آقا داری. امام حسن نشست كنارش. گفت: آی پیرمرد وقتی میومد كنارت مینشست چی برات میگفت؟ -با من درددل میكرد، حرف میزد، قصه برام میگفت. -میشه یه‌كم برام تعریف كنی؟! -بهم می‌گفت: آی پیرمرد، توی شهری به نام مدینه یه خونه‌ای بود، تو این خونه یه خانواده‌ای بودن جمعشون جمع بود. اما درِ این خونه رو آتیش زدن، آبروی مرد این خونواده رو بردن، جلو چشمای این مرد همسرشو كتك زدن، دستاشو بستن.... امام حسن گفت آی پیرمرد میخوای ادامه این قصه رو من برات بگم؟؛ تو این شهر یه بچه‌ای هم بود دست تو دست مادرش تو این كوچه پس كوچه‌ها عبور میکردن؛ چند نفر نامرد جلوی این مادرو گرفتن. جلو چشمای این بچه مادرشو كتك زدن.... *بعد از آن روزی که آتش دامن در را گرفت فضه نان میپخت، دست مادرم از کار ماند از همان روزی که از مسجد به خانه آمدیم چشم‌های مادرم تا روز آخر تار ماند تا دم آخر کبودی‌ها نشد کم جای خود زخم ابرو از قلاف و سینه از مسمار ماند* به‌حضرت زهرا الهی العفو... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ