💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _عه علیرضا چته تو! _مامان لیلا هنوز بچس،اونوقت برای این پسرِ که معلوم نیست چکارس می‌خوان بیان خواستگاری؟ سینی چای به دستم بود و علیرضا و مادرش پشت به من در حال جر و بحث بودند.هنوز عمه سهیلا و آراد نیامده بودند و دایی هم که خسته از راه رسیده بود اتاق مهمان در حال استراحت بود. _به تو چه؟ به من چه؟علیرضا فکر نمیکنی زیادی تو کارای لیلا دخالت میکنی؟ _خوب معلومه دخالت میکنم.چون همه دور و بریاش فکر میکنن با شوهر دادنش از این افسردگی نجاتش میدن، بابا دارن از حول حلیم دختررو بدبخت میکنن بیشتر از این گوش ایستادن کار درستی نبود. گلویی صاف کردم تا متوجه حضورم شوند.همزمان سینی چای را مقابلشان روی میز گذاشتم و با جمع کردن چادر رنگی ام،من هم نشستم. _بفرمایید.خاله هم خانجون رو حموم برده بود الان میاد _دستت درد نکنه دخترم نگاهم را به علیرضا دادم که با اخم در حال بازی کردن با سوییچ ماشینش بود. _حالا نظرت درباره آراد چیه؟ با سوال لاله خانم،علیرضا هم که انگار کنجکاو جوابم بود سرش را بالا آورد و خیره نگاهم کرد. از این وضعیت دچار خجالت شدم و لبه های چادرم را به هم نزدیک کردم. _من... لبهایم را به هم فشار دادم تا کمی وقت بخرم و خجالتم بریزد _خجالت نکش عزیزم. ما قبل اومدن عمه میریم چون جلسه خصوصیه، ولی دوست داشتم نظرتو بدونم.فکر کن من به جای مادرتم.باور کن خیلی برام مهمی.میدونم تو عاقل هستی و تصمیم درستی میگیری _ممنون، اما من به دایی ام گفتم.این فقط یه مهمونی خداحافظی با عمه اس.چون جوابم منفیه _باریکلا....تو الان فقط باید به فکر دَرست باشی، از اولم عمه خانم نباید این پیشنهادو میداد. نگاه کوتاهی به علیرضا که با لبخندی نامحسوس اظهار نظر کرده بود انداختم. _شما لطف دارین که نگران آینده من هستین،به دایی ام گفتم.دختری که نامزد داره زشته براش خواستگار بیارید.فردا چه جوابی می‌خوان به محمد رضا بدن؟ ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐