💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۵۵
تولیلای منی
دو روز از آن ماجرا گذشته بود و نه خان جون و باباحاجی فهمیدند من همان شب به خانه بازگشته بودم، نه خاله چیزی به آنها گفته بود.ارغوان چند بار زنگ زده بود و هردفعه به بهانه ای از صحبت کردن با او فرار کرده بودم.دلم عمیق شکسته بود و فعلا آمادگی صحبت با کسی را نداشتم .مگر من جذامی یا خراب بودم که خاله و همسرش دیگر دوست نداشتند ارغوان با من صحبت کند؟
_لیلا....بیا تلفن کارت داره
کلافه با سرعت بیشتری پیاز داخل مای تابه را هم زدم
"حتما بازم ارغوانه....یه ذره باخودش فکر نکرد کارش چقدر زشت بود....میخوای با نامزدت وقت نگذرونی از من مایه نذار که دیوارم ازهمه کوتاه تره"
صدایم را بلند کردم و جواب دادم
_خانجون دستم بنده پیازام میسوزه الان نمیتونم صحبت کنم
_زیر گازو خاموش کن محمد رضا میگه کار فوری داره....درباره اون قضیه میخاد حرف بزنه
دستم از کف گیر شل شد و با عجله زیر گاز را خاموش کرده و نکرده به سمت سالن پاتند کردم...بلاخره زنگ زده بود.
پنهان کردن لبخند و ذوقی که داشتم کار سختی بود. دستی به صورتم کشیدم و مثلا خیلی عادی به خان جون نزدیک شدم
_بله خانجون
خانجون شاکی نگاهم کرد و گفت
_ بچم نیم ساعته منتظره که بیای...اونطرف خط نمیدونم کیه همش میگه زودتر تمومش کن
نگران گوشی را از خانجون گرفتم و با فروبردن آب دهانم آرام لب زدم
_الو
_الو... سلام
_سلام
سکوتی میانمان ایجاد شد و بعد از دقایقی دوباره صدایش درگوشم پیچید
_پریشب یه خواب بد دیدم نگران شدم....شما حالتون خوبه؟
چرا دوست نداشتم با ضمیر جمع خطابم کند؟ پریشب...!معلوم بودخوب نبودم و دلتنگی اش را زار زدم.نگاهی به خانجون که در حال تماشای سریال محبوبش بود انداختم و با شرم جواب دادم
_ممنون ...خوبم
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐