💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر سبزی‌های شسته شده را داخل دستمالی که زن دایی روی میز ناهارخوری انداخته بود پهن کردم و با شستن باقیمانده ظرف‌ها به سالن بازگشتم. زندایی در حال صحبت با گوشی بود و از گوشه چشم نگاهی به من انداخت و با کشیدن دستی به موهای کوتاهش، روی کاناپه جلوی تلویزیون نشست _باشه.... خیالت راحت حواسم هست.... کاری نداری؟.... خداحافظ با تمام شدن مکالمه‌اش پرسیدم _زندایی سبزیا رو گذاشتم آبش کشیده بشه بعد خوردش کنم، اگه کار دیگه‌ای ندارید برم اتاقم _چیه همش میری اتاقت؟خوب همین جا بشین دیگه _ممنون،کم کم دارم برای کنکور سال بعد آماده میشم ،محمدرضا کتاباشم برام خریده پشت چشمی نازک کرد و پا روی پایش انداخت و بی تفاوت گفت _حالا بشین با چند دقیقه تاخیر دیر نمیشه.... می‌خوام باهات صحبت کنم به ناچار روی صندلی تکی که همیشه بابا حاجی روی آن می‌نشست نشستم تا زودتر حرف‌هایش را بزندو بتوانم به اتاقم بروم.اصلا حوصله صحبت با کسی را نداشتم چه برسدبه خورده فرمایش‌های زن دایی که تمامی هم نداشت و کلافه ام کرده بود. _من فردا شب مهمون دارم و اصلا از غذای بیرون خوشم نمیاد.برای همین سبزی خورشتی سفارش دادم تا خورشت قورمه سبزی بار بزارم ،چند مدل دیگه هم می‌خوام غذا درست کنم و به کمکت احتیاج دارم. در دل پفی کشیدم و جواب دادم _هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم "انگار نه انگارکه از پسرش خبری نداره که دائم مهمونی میده.دیروزم که مهمون داشتی و مجبورم کردی کیک بپزم" _یه چیز دیگه....دیروز که ارغوان اینجا بود اعصابم به هم ریخت.می‌خوام تا من اینجا هستم این دخترِ اینجا نیاد، اصلاً ازش خوشم نمیاد از صحبتش درباره ارغوان خوشم نیامد و دیگر نتوانستم سکوت کنم _ببخشیدزندایی....اینجا خونه پدربزرگ و مادربزرگشه، من نمی‌تونم بگم نیاد _به هر حال دیگه باید عادت کنه،امروز و فرداست که این خونه بیفته دست وُراث،دیگه خونه‌ای نمی‌مونه که ارغوان جونت بیاد فضولی چطور می‌توانست با وقاحت تمام درباره خانجون من این گونه صحبت کندو حرف از ارث و میراث بزند. _زندایی وُراث چی؟ خانجون هنوز زنده اس و حالشم حتما خوب میشه میاد خونش،ارغوانم نه فضوله نه کسی ازش خواسته فضولی شمارو کنه دیگر نماندم تا حرف‌های صد من یه غازش را بشنوم. خان جون من حالش خوب میشد و دوباره زندگی به این خانه باز می‌گشت. احمد رضاهم از ماموریت می آمد.دست من و خانجون را میگرفت و باهم اصفهان میرفتیم و به دور از این فکر های پلید خوشبخت زندگی میکردیم. کاش تمام آرزوهای خوبی که در افکارمان زندگی میکرد، در دنیای واقعی نیز در انتظارمان بود. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐